شادباش

به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر سفر نکنی ٬

اگر چیزی نخوانی ٬

اگر به اصوات زندگی گوش فرا ندهی ٬

اگر از خودت قدر دانی نکنی .

به آرامی آغاز به مردن می کنی

زمانیکه خود باوری را در خودت بکشی ٬

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر برده عادات خود شوی ٬

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...

اگر روز مرگی را تغییر ندهی

اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی ٬

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر از شور و حرارت ٬

از احساسات سرکش ٬

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا می دارند

و ضربان قلبت را تند تر می کنند ٬

دوری کنی ...

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر هنگامیکه با شغلت ٬ یا عشقت شاد نیستی ٬ آنرا عوض نکنی

اگر برای مطمئن در نا مطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی ٬

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یکبار در تمام زندگیت

ورای مصلحت اندیشی بروی ...

امروز زندگی را آغاز کن !

امروز مخاطره کن !

امروز کاری بکن !

نگذار که به آرامی بمیری ...

شادی را فراموش نکن !


     پابلو نرودا ــ نویسنده شیلیایی

شعری از فریدون مشیری

فریدون مشیری
 

 ***

 یاد من باشد فردا دم صبح

جور دیگر باشم

بد نگویم به هوا،  آب، زمین

مهربان باشم،  با مردم شهر

و فراموش کنم،  هر چه گذشت

خانه ی دل،  بتکانم ازغم

و به دستمالی از جنس گذشت

بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل

مشت را باز کنم، تا که دستی گردد

و به لبخندی خوش

دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح

به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم

و به انگشت نخی خواهم بست

تا فراموش، نگردد فردا

زندگی شیرین است، زندگی باید کرد

گرچه دیر است ولی

کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم،شاید

به سلامت ز سفر برگردد

بذر امید بکارم، در دل

لحظه را در یابم

من به بازار محبت بروم فردا صبح

مهربانی  خودم، عرضه کنم

یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما

به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم

بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در

چشم بر کوچه بدوزم با شوق

تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود

و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما

باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست

و بدانم که اگر دیر کنم،مهلتی نیست مرا

و بدانم که شبی خواهم رفت

و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
یاد من باشد

باز اگر فردا، غفلت کردم

آخرین لحظه ی از فردا شب

من به خود باز بگویم

این را

مهربان باشم با مردم شهر

و فراموش کنم هر چه گذشت