امروز حکایتی خواندنی از ضربالمثل «آهسته که آسمان نداند» میخوانید...
همه
ما هر روز ممکن است با خیلیها حرف دلمان را بزنیم، و یا خیلیها حرفها و
رازهای زندگیشان را کوچک و بزرگ با ما بگویند. یک جمله هست که همیشه این
جور وقتها گفتیم و شنیدیم: «ببین، بین خودمون باشهها»، «به کسی نگیا» و
امثالهم.
امکروز به حکایت کوتاه از ضربالمثلی میپردازیم که اتفاقا بسیار مناسب حال این مواقع است.
ضربالمثلهای
فارسی را چقدر در مکالمات روزمرهمان به کار میبریم؟ نسل جدید چقدر در
کنار تکیهکلامهای امروزی، ضربالمثلها و عبارات کنایهآمیز را به کار
میبرند. شاید باید مثل تمامی امور فرهنگی دیگر برای بقای زبان فارسی،
ادبیات منظوم و منثور کشورمان از سویی رسانهها و از طرفی دیگر خانوادهها
آستین بالا بزنند و در اشاعه این ضربالمثلها سهم داشته باشند.
در
همین رابطه امروز و بعد از گذشت یک هفته در باشگاه ضربالمثل به نقل
حکایتی کوتاه از ضربالمثل «آهسته که آسمان نداند» خواهیم پرداخت.
*********************
در حکایات آمده است که ...
مرد
تنهایی بود، بیزن و بچه. دست تنها تمامی کارهای خود را انجام میداد. از
غذا پختن گرفته تا شستن لباس و ظروف. همیشه طبق برنامه و نظم به تمامی امور
خانهاش میرسید.
از
قضا مدتی بود که تا تصمیم میگرفت لباسهایش را بشوید، هوا بارانی میشد و
دیگر این امکان را نداشت. این بود که رفتهرفته لباسهای نشستهاش روی هم
انباشته شد. از این رو فکر میکرد آسمان با او لج کرده و تا میخواهد دست
به کار شستن لباسها شود، بغضش میترکد.
روزی
هوا آفتابی شد، فرصت را غنیمت شمرد و به مغازهای رفت تا صابونی را بخرد و
با آن لباسها را بشوید. مدام با خود زمزمه میکرد که کاش آسمان نفهمد،
کاش آسمان نفهمد.
به
مغازه که رسید به بقال گفت: یکی از آنها را لطفا به من بده. مدام با ایما
و اشاره قالب صابون را نشان میداد، اما بقال متوجه نمیشد. خلاصه که چند
دقیقه ای گذشت و تا سر آخر خود قالب صابون را برداشت و گفت: از این. بقال
گفت: خب بگو یک قالب صابون میخواهی؟!
مرد دستی بر پیشانی گذاشت و گفت: کاش نامش را نمیبردی، الان باز آسمان میفهمد و هوا ابری میشود.
از آن روز به بعد وقتی بخواهند به کسی بگویند، این یک راز است و نباید جایی درز پیدا کند، میگویند: «آهسته که آسمان نداند».