روباه و مرغ‌های قاضی

ضرب المثل شده حکایت روباه و مرغ‌های قاضی

ضرب المثل شده حکایت روباه و مرغ‌های قاضی
این ضرب المثل برای پرهیز کردن به افراد عادی جامعه از درافتادن با ثروتمندان و افراد بانفوذ حکومت به کار می‌رود.
در جنگلی سرسبز، گرگ و روباهی چندین سال با هم رفیق بودند. بیشتر وقت‌ها این دو دوست با هم برای شکار به حیوانات حمله می‌کردند و با هم آن حیوان را می‌خوردند. ولی معمولاً هرکدام خودش به دنبال غذا می‌رفت مگر اینکه حیوانی که می‌خواست شکار کند به حدی بزرگ بود که تنهایی نمی‌توانست آن حیوان را شکار کند و از دوستش کمک می‌گرفت.
 
شکار رفتن و تقسیم خوراکی دو نفره میان این دو حیوان دوستی و نزدیکی ایجاد کرده بود. و حتی گاهی می‌شد که این دو حیوان چندین روز غذایی برای خوردن پیدا نمی‌کردند و گرسنه می‌ماندند.
در یکی از این دفعات گرگ گرسنه، همین طور که به دنبال غذا می‌گشت از کنار مرغدانی خانه‌ی بزرگی گذشت و نگاهی به مرغدانی انداخت و دید پنج تا مرغ و خروس چاق در آنجا مشغول دانه خوردن هستند.
 
گرگ کمی فکر کرد و برگشت داخل جنگل و دنبال دوستش روباه گشت و هر جوری بود روباه را پیدا کرد و به او گفت: بلند شو بیا که به اندازه‌ی چند روزمان غذای چرب و نرم پیدا کردم. روباه که خیلی گرسنه بود با خوشحالی به گرگ گفت: بگو غذا کجاست که من دیگر طاقت گرسنگی ندارم؟
 
گرگ گفت: دنبال من بیا تا نشانت بدهم و یکراست روباه را پشت حصار مرغدانی خانه آورد و گفت: ببین آنجا در مرغدانی است که بازمانده. کسی هم امروز در خانه نیست، وگرنه تا الان در مرغدانی را بسته بود، فقط کافی است کمی عجله کنی و در یک چشم برهم زدن حداقل یکی از مرغ‌ها را بگیری و بیاوری.
 
روباه که منتظر چنین موقعیتی بود از پشت حصارها دور زد و به در مرغدانی رسید. اما همین که آمد بپرد داخل مرغدانی یک لحظه با خود گفت: چه طور شده که گرگ با اینکه اینقدر گرسنه است خودش از شکار چنین لقمه آماده و لذیذی صرف نظر کرده و شکار مرغ‌ها را به من پیشنهاد می‌دهد. بهتر است صبر کنم تا برای خوردن یک غذای لذیذ خودم را به کشتن ندهم.
 
کمی که گذشت روباه از مسیری که آمده بود برگشت و خود را به گرگ رساند، گرگ گفت: چی شد؟ چرا نرفتی توی مرغدانی؟ روباه گفت: اینجا خانه‌ی چه کسی است؟ این مرغ‌ها برای چه کسی هستند؟ چرا صاحب خانه چنین اشتباهی کرده و در مرغدانی را باز گذاشته؟
گرگ گفت: چه فرقی برای ما می‌کند، اینجا خانه‌ی قاضی شهر است. حتماً عجله داشته و حواسش به مرغ و خروس‌هایش نبوده. روباه با شنیدن این حرف‌ها مثل حیوانی که شکارچی ماهری را دیده باشد پا به فرار گذاشت. گرگ دوید تا خود را به روباه رساند و گفت: چی شده؟ چرا فرار می‌کنی؟
 
روباه گفت: از گرسنگی علف بخورم، بهتر است تا مرغ و خروس‌های خانه‌ی قاضی شهر را بخورم. اگر قاضی بفهمد که این دزدی، کار من است، کافی است بگوید از فردا گوشت روباه حلال است. آن وقت تو فکر می‌کنی من بتوانم جان سالم به در ببرم و کمتر از یک هفته نسل روباه‌ها منقرض می‌شود.

قسم روباه یا ....

معنی ضرب المثل فارسی؛  قسم روباه را باور کنیم یا دم خروس را

معنی ضرب المثل فارسی؛ قسم روباه را باور کنیم یا دم خروس را

   ضرب‌المثل قسم روباه را باور کنیم یا دم خروس را، پیشینه‌ای جذاب دارد و به خروسی مربوط می‌شود که بسیار خوشگل و مغرور است و همین غرورش او را به خطر می‌اندازد. 

تاریخچه ضرب‌المثل قسم روباه را باور کنیم یا دم خروس را

در روزگاران گذشته،‌ خروسی در جنگلی زندگی می‌کرد که بسیار خوشگل و خوشرنگ بود و اهالی جنگل به او خروس زری، پیرهن پری می‌گفتند. او خیلی خودشیفته و از خودراضی بود و به هیچ کس اعتنایی نمی‌کرد.

او سگی داشت که همیشه از او به شدت محافظت می‌کرد تا اتفاقی برایش رخ ندهد. یک روز سگ نزد خروس مغرور رفت و به او گفت: من امروز می‌خواهم به دشت و صحرا بروم. در نبود من از خانه‌ات بیرون نیا و اگر کسی در لانه‌ات را زد، به او توجهی نکن. چون ممکن است حیوانات وحشی از فرصت استفاده کنند و تو را بخورند.

خروس نیشخندی زد و گفت: نترس. من حواسم به همه چیز هست و هیچکس جرات ندارد نزدیک خانه‌ی من شود. سگ وفادار بوسه‌ای بر پیشانی خروس زد و رفت.

هنگامی که سگ از خانه بیرون آمد، روباهی از آنجا می‌گذشت و دریافت که سگ مهربون به کوه می‌رود. به فکر فرو رفت با خودش گفت: این بهترین موقعیت است و اگر خروس را نخورم دیگر فرصت مناسب پیدا نخواهم کرد. سپس در گوشه‌ای پنهان شد تا سگ کاملا دور شود.

مدتی بعد روباه به سمت لانه‌ی خروس آمد. نیم نگاهی به خانه‌ی او کرد و دید خروس از خودراضی جلوی آینه ایستاده و می‌گوید: من زیباترین خروس این جنگل هستم و از همه قوی ترم. روباه لبخندی زد و شروع به آواز خواندن کرد.

خروس صدای روباه را شنید و بسیار عصبانی شد و گفت: هم صدایت گوش خراش است و هم بسیار زشت هستی. من زیباترینم و صدای من آرامش بخش دل و جان اهالی جنگل است.

 روباه بلند بلند خندید و گفت: تو که ادعای زیبایی می‌کنی چرا خودت را در خانه حبس کردی. بیا بیرون تا همه‌ی حیوانات بدانند که خوشگل‌ترین و خوش صداترین حیوان جنگل هستی.

خروس بیچاره نمی‌دانست که چه عاقبت بدی در انتظارش است. او از خانه‌اش خارج شد و روباه بلافاصله او را با دندان‌هایش گرفت و از آنجا دور شد و او را داخل کیسه‌ای با دست و پای بسته انداخت و در بالای درختی پنهان کرد.

خروس خودشیفته فریاد زد: یکی من را نجات بدهد اما هیچکس در آنجا نبود. در همین حین سگ صدای خروس را شنید و فورا به کمک او شتافت. وقتی به روباه رسید به او گفت خروس ‌زری را این اطراف ندیدی؟ روباه هم قسم خورد که خروس را ندیده و بی‌اطلاع است.

ناگهان چشمان تیزبین سگ به بالای درخت افتاد که دم خروس از کیسه‌ای بیرون آمده است. به روباه گفت: قسم تو را باور کنم یا دم خروس که از کیسه  بیرون آمده است. روباه سرش را بالا آورد و با خود گفت: ای دل غافل. دم خروس نمایان است و من اصلا حواسم نیست. سپس از آنجا فرار کرد.

سگ مهربان خروس را با خودش به خانه برد و از او خواست تا غرورش را کنار بگذارد و به هیجکس اعتماد نکند.

از آن دوران تا به امروز، اگر کسی سخنی را به دروغ بیان کند، اما نشانه‌هایی مبنی بر اینکه حرف او حقیقت ندارد وجود داشته باشد، ضرب‌المثل زیر را برایش بکار می‌برند:

قسم روباه را باور کنیم یا دم خروس را

قربون بند کیفتم

در این سری از معانی ضرب‌المثل‌ها می‌خواهیم به معنا و تاریخچه ضرب‌المثل «قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم» اشاره کنیم که داستانی بسیار شیرین و خواندنی دارد.

تاریخچه ضرب‌المثل قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم

 آورده‌اند که در زمان‌های دور، مرد بسیار پولداری زندگی می‌کرد. او پسری به شدت خوشگذران و ولخرج داشت و همیشه در حال پند دادن به فرزندش بود و او را از همنشینی با دوستان بدکردار و سودجو منع می‌کرد. اما پسرش از او حرف‌شنوی نداشت و یکسره به دنبال عیش و نوش بود و افرادی هم که با او دوست بودند فقط به دنبال پول و ثروتش بودند.

روزی پدر به شدت بیمار می‌شود و او بلافاصله طبیب را خبر می‌کند. طبیب بعد از معاینه به او می‌گوید چند روز بیشتر زنده نمی‌مانی. اگر وصیتی داری بگو. مرد ثروتمند به یکی از نوکرانش می‌گوید پسرم را نزد من بیاورید.

 پسرش و وقتی حال و روز پدر را از طبیب جویا می‌شود بسیار ناراحت می‌شود. مرد ثروتمند به او می‌گوید:

پسرم؛ من چند روز بیشتر از عمرم باقی نمانده است و در این لحظات آخر وصیتی دارم. از تو می‌خواهم هر زمان که احساس کردی به ته خط رسیدی و هیچکس در کنارت نماند به سمت آشپزخانه برو و وقتی وارد آنجا شدی طنابی از سقف آویزان است. آن را بر گردنت بینداز و خودت را خلاص کن و بدان این دنیا دیگر به تو احتیاجی ندارد.

پسرش تمام سخنان پدرش را شنید و با چشمانی گریان به او گفت که صحبت‌های شما را به ذهنم می‌سپارم.

بعد از چند روز مرد ثروتمند از دنیا رفت و پسرش مانند قبل به خوشگذرونی و عشق و حال با دوستانش پرداخت. او روز به روز بر ولخرجی‌هایش می‌‌افزود  تا جایی که تمام ثروتش را خرج عیش و نوشش کرد و دیگر پولی برایش باقی نماند. تمام دوستانش از او فاصله گرفتند و هنگامی از آن‌ها کمک خواست هیچکدام دست او را نگرفتند و او را طرد کردند.

پسر جوان از رفتار و برخورد دوستانش متعجب شد و به یاد پدرش افتاد که چقدر او را نصیحت می‌کرد، ولی او توجهی به حرفهای پدر نمی‌کرد.

یک روز پسر جوان که خیلی گرسنه بود، برای خودش تخم مرغی درست کرد و کمی نان هم برداشت و  به صحرا رفت. در بین راه  رودی  را دید و در کنار آن نشست. کفش‌هایش را از پا درآورد و داخل آب رفت تا سر و صورتش را بشوید.

ناگهان کلاغی کنار رود خانه نشست و  دستمالش را با خود برد. پسر بیچاره دستش به کلاغ نرسید و خسته و گرسنه به راه افتاد. در بین راه دوستانش را دید که مشغول خوشگذرانی بودند. به آنها که رسید و سلام کرد و برایشان تعریف کرد که کلاغ دستمالش را برده است. آن‌ها هم او را مسخره کردند و به او گفتند اگر غذا می‌خواهی به تو می‌دهیم. دلیلی ندارد به ما دروغ بگویی!!

پسر جوان از حرف‌های دوستانش بسیار ناراحت شد و بلافاصله به خانه برگشت و یاد نصیحت پدرش افتاد، پس طبق گفته‌ی پدرش عمل کرد و وقتی که طناب را به گردنش انداخت، سقف مطبخ به لرزه درآمد و کیسه‌ای از آنجا به زمین افتاد. داخل کیسه را نگاه کرد و طلا و جواهرات بسیاری در آن ببود. در همان لحظه خدا را شکر کرد و زیر لب گفت پدر خدا تو را رحمت کند که به فکر من بودی و می‌دانستی روزی آنقدر فقیر می‌شوم که حتی پولی برای خریدن نان هم نخواهم داشت.

 پسر جوان فردای آن روز، مهمانی ترتیب داده و همه‌ی دوستانش و همچنین تعدادی از مردان قوی و نیرومند را هم به مجلسش دعوت کرد.

دوستانش که متوجه می‌شوند پسر جوان دوباره صاحب مال و ثروت شده است دعوت او را پذیرفتند و هنگامی که وارد خانه‌ی او شدند با زبان چرب و نرم از او معذرت خواهی کردند.

مدتی از مهمانی گذشت و پسر جوان رو به دوستانش کرد و گفت خاطره‌ی جالبی دارم و دوست دارم برای شما تعریف کنم. امروز هنگامی که برای خرید به بازار رفته بودم در بین راه کلاغی را دیدم که با پاهای خود گوسفندی را گرفت و پرواز کرد. دوستانش بلافاصله حرف او را تایید کردند و گفتند که حرف شما کاملا درست است.

در همان لحظه پسر جوان گفت، یادتان می‌آید آن روز برایتان تعریف کردم که کلاغی دستمال مرا از کنار رودخانه برداشت و رفت، شما به من تهمت دروغ زدید و مرا به سخره گرفتید؟ اکنون چرا حرف‌های مرا تایید می‌کنید؟

 سپس به آن مردان قوی هیکل فرمان داد تا دوستانش را به شدت کتک بزنند و از خانه بیرونشان کنند. پسر جوان متوجه تمام اشتباهاتش شد و فهمید که دوستانش، به خاطرپول ها با او دوستی می‌کردند.

از آن دوران تا به امروزه اگر بخواند به کسی بگویند که با دوستان ناباب رفت و آمد نکن، این ضرب‌المثل را برایش بکار می‌برند:

قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم

شتر دیدی ندیدی !

در این سری از معانی ضرب‌المثل ها، می‌خواهیم اشاره‌ای به تاریخچه‌ی ضرب‌المثل شتر دیدی ندیدی، داشته باشیم که گویا به زمان زندگی سعدی شیرازی باز می‌گردد.


تاریخچه ضرب المثل شتر دیدی ندیدی

 در روایات این چنین آمده است که در یک روز گرم تابستان، سعدی شیرازی از بیابانی عبور می‌کرد. او بسیار خسته و گرسنه بود و در مسیر حرکت خود به دنبال مکانی برای استراحت می‌گشت. ناگهان در بین راه چشمانش به رد پای شتری افتاد که گویا  چند ساعت قبل از آن منطقه رد شده بود. با خود کمی فکر کرد و گفت که این شتر احتمالا برای رفع تشنگی و استراحت، مکان مناسبی را برای خود پیدا کرده است. بهتر است این رد پا را دنبال کنم. سپس سعدی جا پای شتر را تعقیب کرد و به علفزاری رسید. به این طرف و آن طرف نگاهی انداخت اما اثری از شتر پیدا نکرد و متوجه شد که قسمت چپ علفزار توسط شتر خورده شده است. به فکر فرو رفت که چرا ناحیه‌ی چپ علفزار خورده شده و ناحیه‌ی راست سالم است؟! ناگهان متوجه می‌شودکه احتمالا آن شتر چشم راستش کور است و فقط قسمت چپ منطقه را می‌بیند. به  همین دلیل از سمت چپ علفزار استفاده کرده است.

سعدی شیرازی همین طور که رد پای شتر را تعقیب می‌کرد محلی را دید که جای بدن شتر روی زمین حک شده است و دریافت که آن شتر در اینجا استراحت کرده است و متوجه جای کفش زنانه شد و به این نتیجه رسیدکه زنی همراه این شتر است. سپس به راه خود ادامه داد.

در بین راه روی زمین شیره‌ی انگور دید که مگس‌ها به دور آن جمع شده بودند و با خود گفت که بار این شتر مقداری شیره‌ی  انگور است و گویا ظرف شیره پاره شده و در حال ریختن روی زمین است.

سعدی شیرازی از دور مردی را دید که به سمتش می‌آید و زمانی که به وی رسید با حالتی ناراحت به سعدی گفت که من شتری داشتم که همراه من بود. اما لحظه‌ای از او غفلت کردم و متوجه شدم که شترم را گم کره‌ام. آیا شما شتر مرا ندیدی؟

سعدی به او گفت که آن شتر بارش شیره‌ی انگور است؟ چشم راستش کور است و زنی همراه او است؟ آن مرد بلافاصله به سعدی می‌گوید که تمام نشانه‌هایی که گفتی درست است و زن من همراه آن شتر است. لطفا به من بگو که آن‌ها را کجا دیدی؟ آیا شتر و همسرم نزد تو هستند؟

سعدی هم به او گفت که من شتر و همسرت را ندیدم. آن مرد به شدت عصبانی شد و به سعدی گفت که ای نامرد، تمام نشانه‌هایی که گفتی درست بود، اما چرا به من می‌گویی که آن‌ها را ندیدم!!

سپس یقه‌ی سعدی را گرفت و با صدای بلند به او گفت که زن و شترم را به من برگردان واگرنه آنقدر کتکت می‌زنم که توان راه رفتن نداشته باشی. سعدی شیرازی هم به او گفت که من به تو دروغ نگفتم و واقعا همسر و شترت را ندیدم. فقط علایمی روی زمین دیدم و حدس زدم که یک شتر به همرا یک زن و مقداری شیره‌ی انگور که در بارش است، از این منطقه عبور کرده است. صاحب شتر حرف‌های سعدی را باور نکرد و او را کتک زد. در همین حال شتر آن مرد به سمت او آمد و مرد بادیدن همسر و شترش بسیار خوشحال شد و از کتک زدن سعدی منصرف شد و از او عذرخواهی کرد و گفت: ای شیخ؛ مرا ببخش که حرف‌هایت را باورد نکردم. سعدی هم به او گفت که اشکالی ندارد. مقصر خود من هستم و باید از همان ابتدا به خودم می‌گفتم که شتر دیدی، ندیدی.

از آن زمان تا به امروز اگر کسی از رازی باخبر شود و افشای آن ممکن است که به خود او هم آسیب بزند ضرب‌المثل شتر دیدی ندید را برایش بکار می‌برند.

رطب خورده منع رطب چون کند؟

ضرب‌المثل رطب خورده منع رطب چون کند؟ داستانی شیرین و زیبا دارد و به زمان وجود مبارک حضرت محمد (ص) باز می‌گردد که از شما دعوت می‌کنم با ما در خواندن آن سهیم باشید.

تاریخچه ضرب‌المثل رطب خورده منع رطب چون کند؟

 روزی زنی دست پسرش را می‌گیرد و با حالتی گریان و ناراحت برای دیدن پیامبراکرم (ص) روانه‌ی مسجد می‌شود. هنگامی که وارد مسجد می‌شود حضرت را مشغول عبادت می‌بیند. کمی منتظر می‌ماند تا نماز و عبادت ایشان به اتمام برسد. همین که عبادت حضرت محمد (ص) به پایان رسید مردم حاضر در مسجد، برای راهنمایی و سوالاتی که داشتند نزد ایشان رفتند. آن زن هم به همراه پسرش نزدیک پیامبر اکرم نشست و زمانی که نوبتش رسید با چشمانی گریان به حضرت گفت:

یا نبی خدا؛ این پسرم که همراه من است هر روز مرا حرص می‌دهد و اصلا به حرف‌های من گوش نمی‌دهد. او را به اینجا آوردم تا شما با او صحبت کنید، بلکه از شما حرف‌شنوی داشته باشد.

پیامر (ص) از آن زن می‌پرسد مگر از این بچه چه خطایی سر زده است؟ او هم در پاسخ می‌گوید پسرم به شدت از خوردن خرما لذت می‌برد، به همین دلیل خرما زیاد مصرف می‌کند و چند روزی است که حال خوبی ندارد، اما باز هم خرما زیاد می‌خورد و من هر چقدر که او را از این کار منع می‌کنم گوشش بدهکار نیست و باز به خوردن خرما ادامه می‌دهد. خواهش می‌کنم با این پسر صحبت کنید تا شاید از خوردن زیاد خرما در روز پرهیز کند.

حضرت محمد (ص) به آن زن فرمودند:

خواهرم؛ من از شما خواهشی دارم، به خانه بازگردید و فردا مجددا نزد من بیایید تا من فرزندت را نصیحت کنم.

آن زن کمی تعجب کرد و سپس با خود گفت که حتما خواهش پیغمبر حکمتی دارد. سپس به خانه‌اش برگشت و صبر کرد که فردا دوباره نزد پیامبر برود.

فردای آن روز، زن دست پسرش را گرفت و نزد حضرت محمد (ص) رفت. پیامبر کنار آن‌ها نشست و به پسرک فرمود:

عزیزم؛ سعی کن برای مدتی خرما نخوری تا حالت خوب شود. باید سلامتیت را به دست آوری تا بتوانی هر چقدر خواستی خرماهای خوشمزه میل کنی و با دوستانت بازی کنی.

آن پسر از لحن صحبت پیامبر خیلی خوشش آمد و گفت مادرم با تندی و خشونت با من صحبت می‌کرد و هیچوقت دلیل نخوردن خرما را برایم روشن نکرد. شما چقدر مهربان هستید و صحبت‌های شما مرا تحت تاثیر قرار داد. از امروز سعی می‌کنم خرما نخورم تا حالم کاملا خوب شود.

مادر آن پسر به پیغمبر گفت از شما خیلی متشکرم که توانستید پسرم را قانع کنید تا خرما نخورد، اما خب چرا همان دیروز که خدمتتان رسیدیم با او صحبت نکردید؟!! من هر چقدر فکر کردم دلیل سخنان شما را متوجه نشدم. حضرت محمد لبخندی زدند و به فرمودند دیروز من داشتم خرما می‌خوردم و جلوه‌ی خوبی نداشت زمانی که خودم مشغول خرما خوردن هستم، شخص دیگری را از خوردن آن منع کنم. من اگر دیروز با پسرتان صحبت می‌کردم مطمئن بودم نصیحتم بی‌فایده است و پسرتان در ذهنش با خود می‌گفت اگر خرما ضرر دارد چرا خود پیامبر می‌خورد؟! و همین باعث می‌شد از من حرف‌شنوی نداشته باشد. نصیحت زمانی تاثیر دارد که شخص نصیحت‌کننده، خودش هم آن کار را انجام ندهد. 

از آن دوران تا به امروزه اگر کسی دیگران را نصیحت می‌کند، خودش هم نباید آن کار را انجام دهد و این ضرب‌المثل را برایش بکار می‌برند:

رطب خورده منع رطب چون کند؟

چاه کن همیشه ته چاه است

در مورد ضرب‌المثل چاه کن همیشه ته چاه است، روایات مختلفی وجود دارد و ما سعی به عمل آورده‌ایم که حقیقی‌ترین تاریخچه را در اختیار شما قرار دهیم.

تاریخچه ضرب المثل چاه کن همیشه ته چاه است

 حاکم عباسیان از یکی از اشخاص عرب به شدت خوشش می‌آمد و از همنشینی با او بسیار شادمان می‌شد. نوکران و خدمه‌ زیادی به فرمانروای عباسیان خدمت می‌کردند، اما یکی از این ندیمه‌ها بسیار حسود و کینه‌ای بود و زمانی که از دوستی و رفاقت بین حاکم و آن مرد عرب اطلاع پیدا کرد، بسیار حسادت ورزید و او را مانع از رسیدن به اهداف خودش دانست و به این فکر افتاد تا او را طوری نزد فرمانروا خراب کند که از چشم او بیفتد و خودش را در حضور خلیفه عزیز جلوه دهد.

روزی آن ندیمه نزد مرد عرب رفت و به او گفت من هنگام ظهر مهمانی ترتیب دادم، خوشحال می‌شوم که تشریف بیاورید و ناهار را با ما میل کنید و از حضورتان کمال استفاده را ببریم. آن مرد کمی فکر کرد و پیشنهاد او را پذیرفت.

غلام خلیفه فورا به خانه‌اش رفت و فرمان داد تا در غذای مرد عرب مقدار زیادی سیر بریزند. هنگام ظهر مرد عرب به خانه‌ی او آمد و بعد از اینکه ناهار را با هم میل کردند به گفتگو پرداختند. نوکر حاکم به مهمانش گفت دهانت بوی سیر گرفته است، سعی کن در حضور فرمانروا کمتر صحبت کنی و دستت را در مقابل دهانت بگیر تا بوی سیر، حاکم را آزار ندهد.

سپس مرد عرب از او خدافظی کرد و رفت. غلام به سرعت نزد حاکم رفت و به او گفت: سرور، چند ساعت قبل مرد عرب پیش من آمد و با گستاخی تمام به من گفت که پادشاه شما دهانش بوی گند می‌دهد و هنگامی که من با ایشان صحبت می‌کنم بسیار رنج می‌برم. به همین دلیل دستم را جلوی بینی و دهان خود قرار می‌دهم تا بوی بد را استشمام نکنم. سپس فرمانروا دستور داد تا آن مرد را نزد او بیاورند. مرد عرب هم طبق گفته‌ی غلام دربار، دستش را در مقابل دهان و بینی خود قرار داد تا بوی بد سیر حاکم را آزار ندهد. سپس وارد قصر شد و نزد حاکم رفت. وقتی پادشاه او را دید صحت گفته‌های غلامش برای او روشن شد. نامه‌ای نوشت مبنی بر اینکه آورنده‌ی این نامه را بلافاصله بعد از باز کردن نامه اعدام کنند. سپس نامه را مهر کرد و به مرد عرب داد و به او گفت آن را به فلان حاکم تحویل دهد. او هم بلافاصله از قصر خارج شد. در بین راه، با غلام برخورد کرد و به او گفت کجا می‌روی؟ مرد عرب به او گفت فرمانروا این نامه را به من داده‌اند تا به فلان حاکم تحویل دهم. ناگهان غلام به فکر فرو رفت و با خود گفت تمام تلاش من برای خراب کردن این مرد عرب بی‌فایده بوده است و حتی او را نزد حاکم دیگری می‌فرستد تا در برابر این ماموریت پاداش دریافت کند. بهتر است این نامه را خودم تحویل دهم. سپس به آن مرد گفت تو خسته‌ای، نامه را به من بده تا من این ماموریت را انجام دهم. مرد عرب هم پذیرفت و نامه را به او تحویل داد و در بغداد منتظر بازگشت غلام دربار ماند.

 فرمانروا چند روزی سراغ نوکرش را از ندیمه‌ها گرفت، اما هیچکس از او خبری نداشت. اما به اطلاع وی رساندند که مرد عرب داخل شهر است. حاکم بسیار متعجب شد که او چرا همچنان زنده است! سپس فرمان داد تا او را به قصر بیاورند. هنگامی که مرد عرب آمد حاکم جریان نامه را برایش تعریف کرد و قصد خود را از مأموریتی که به او سپرده بود برایش روشن کرد. به عرب گفت آیا دهان من بوی بدی می‌دهد؟ مرد عرب متعجب شد و به او گفت چه کسی چنین حرفی زده است؟! فرمانروا هم به او گفت خود تو این را گفته‌ای و حتی غلام من هم حاضر است شهادت بدهد و تو زمانی که پیش من آمدی دستت در مقابل دهانت گذاشتی و این یعنی اینکه دهان من بوی بدی می‌دهد و تو را می‌رنجاند. در همان لحظه مرد یاد مهمانی افتاد که غلام او را دعوت کرده بود و به او گفت دستش را جلوی دهانش بگیرد تا بوی سیر حاکم را آزار ندهد. بعد قضیه را از اول تا آخر برای پادشاه توضیح داد و متوجه شد که غلام برای او چه نقشه‌ی شومی کشیده بوده است. حاکم بعد از کمی تامل این جمله را گفت:

چاه کن همیشه ته چاه است.

از آن دوران تا به امروزه هر کس که قصد خراب کردن کسی دیگری را دارد برایش این ضرب‌المثل را بکار می‌برند.

به مالت نناز !


تاریخچه ضرب‌المثل به مالت نناز به شبی بند است، به حسنت نناز به تبی بند است

آورده‌اند که در زمان‌های قدیم مردی زندگی می‌کرد که اموال و دارایی‌های بسیاری برای خود اندوخته بود. او خانه‌ها و قصرهای باشکوهی داشت و افراد زیادی به وی خدمت می‌کردند.

روزی آن مرد ثروتمند با تعدادی از نوکرانش به گرمابه می‌رود تا شوخ از بدن پاک کند. هنگامی که داخل خزینه می‌رود دستور می‌دهد تا قلیان برایش آماده کنند. یکی از خدمه قلیانی زیبا ساخته شده از جواهر برایش محیا کرد و کنار خزینه گذارد. مرد ثروتمند شلنگ قلیان را به دست می‌گیرد و شروع به کشیدن آن می‌کند. او مغرورانه هم استحمام می‌کرد و هم قلیان می‌کشید و در ذهن خود به این فکر می‌کرد که  من از همه پولدارتر هستم. هیچ کس به اندازه‌ی من قوی نیست. ناگهان به خود می‌آید و هیچکس را نمیبیند. عصبانی می‌شود و با صدای بلند کنیزانش را فرا می‌خواند. اما کسی به سراغش نمی‌رود. از خزینه بیرون می‌آید و  به سمت لباس‌هایش می‌رود، ناگهان می‌بیند لباس‌هایش در جای خود نیست و فقط لباس قدیمی و وصله‌دار از دیوار حمام آویزان است. در همین حال دلاک‌ها و افرادی که در داخل حمام بودند به سمت او آمده و به او می‌گویند تو هر وقت می‌خواهی از اینجا خارج شوی لباس‌های تمیز و نوی مردم را دزدیده و به جای لباس‌های پاره و وصله‌دار خود به تن می‌کنی و ما به تازگی این موضوع را متوجه شده‌ایم. او تعجب می‌کند و همین که می‌خواهد از حمام فرار کند توسط مردم دستگیر می‌شود و به شدت کتک می‌خورد. وی به سختی خود را از دست مردم نجات داده و پا به فرار می‌گذارد. مرد بیچاره با صورتی زخمی وارد کوچه می‌شود و همین که به این طرف و آن طرف می‌دوید با خود می‌گفت چرا همه چیز تغییر کرده و انگار این شهر برایش نا‌آشنا است. ناگهان متوجه می‌شود اشتباه وارد شهر دیگری شده است. کنار دیواری می‌نشیند و تا شب در آنجا می‌ماند. هوا که تاریک شد با خود کمی فکر کرد و تصمیم گرفت برای مخفی شدن به داخل تون حمام برود. او خیلی گرسنه و تشنه بود. وارد تون شد و در مقابل خود سفره‌ای را دید که داخلش کمی نان و خرما است. کنار سفره می‌نشیند و مشغول خوردن غذا می‌شود. در حین خوردن غذا در می‌یابد که این غذای تونوان بوده است.

در همانجا استراحت کرد. صبح از خواب بیدار شد و به اطراف نگاه کرد. با خود می‌گوید من غذای تونوان را استفاده کرده‌ام و در مقابل تون را روشن می‌کنم تا حمام گرم شود.

 پس از اینکه تون را روشن کرد به فکر فرو رفت. در این میان تونوان وارد حمام شده و آن مرد را می‌بیند. مرد ثروتمند به او سلام می‌کند و می‌گوید من در این شهر غریبم و جایی برای استراحت نداشتم، ناچار شدم در اینجا استراحت کنم. همین که وارد حمام شدم سفره‌ای را دیدم که کمی نان و خرما داخلش به چشم می‌خورد. متوجه شدم که غذای شما است، اما چون خیلی گرسنه بودم آن را خوردم، اما در عوضش تون حمام را روشن کردم تا حمام گرم شود. تونوان تحت تأثیر قرار می‌گیرد و از او استقبال می‌کند و به او پیشنهاد همکاری می‌دهد. مرد ثروتمند پیشنهاد او را می‌پذیرد و مدتی در حمام کار می‌کند. وی خالصانه و با صداقت کامل به تونوان خدمت می‌کرد و بعد از چند روز  به‌عنوان جامه‌دار حمام انتخاب می‌شود. روزی دختر تونوان برای دیدن پدرش به حمام می‌آید و مرد ثروتمند او را می‌بیند و از آن روز به بعد عشقی عمیق بین دختر تونوان و او به وجود می‌آید. درستکاری مرد ثروتمند باعث شد که تونوان به ازدواج دخترش با او رضایت دهد.  

این دو زوج سال‌ها در کنار هم زندگی کردند و خداوند به آن‌ها دو فرزند می‌دهد و تمام اموال تونوان مخصوصا حمام به دخترش می‌رسد. مرد ثروتمند همیشه در خلوت خود فکر و خیال می‌کرد تا اینکه یک شب همسرش از او دلیل این همه نگرانی را جویا شده و مرد هم تمام قصه‌ی زندگی‌اش را برای او تعریف کرد. زن با دلگرمی دادن به همسرش به او گفت نباید مال و ثروت باعث غرور آدم شود. از خداوند منان طلب آمرزش کن تا تو را ببخشد. مرد غمگین و دل شکسته بر سر سجاده‌ی نماز از خداوند خواست تا گناهان او را بیامرزد. او همین که مشغول عبادت بوده است به خواب عمیقی فرو می‌رود. ناگهان با صدای اذان صبح از خواب بیدار شده و  بعد از خواندن نماز از خانه خارج شد و به سمت محل کارش رفت. در حمام را باز کرد و وارد خزینه شد. وقتی سر خود را از آب بیرون می‌آورد، نوکرش را  جلوی چشمانش دید که کنار خزینه ایستاده و قلیان به دست به او گفت سرورم چرا انقدر زیر آب بودید؟ ما نگران شما شدیم. او به اطراف نگاهی کرد و متوجه شد همان حمام همیشگی است که برای نظافت خود به آنجا می‌رود. دستانش را بالا برد و حمد خدا را به جای آورد. زیردستانش لباس‌های او را برایش آوردند و بر تن کرده و به خانه برگشت. همسرش با تعجب از او پرسید چرا آنقدر دیر آمدید؟ نگران حالتان شده بودم. مرد به او گفت من سال‌ها است که رفته‌ام و صاحب زن و بچه هم هستم. آن‌وقت  شما از من می‌پرسید چرا مدت زیادی در حمام از مانده‌ام؟! یک دفعه به خود آمد و دریافت که تمام این اتفاقات تنها از قدرت و بزرگی خداوند بر می‌آید. 

از آن دوران تا به امروز کسی که  ثروت و اموالش را به رخ دیگران بکشد، این ضرب‌المثل را برایش به کار می‌برند:

به مالت نناز به شبی بند است، به حسنت نناز به تبی بند است 

آش نخورده و دهان سوخته

قدر عافیت

در باشگاه ضرب‌المثل امروز حکایت کوتاهی را از ضرب‌المثل «قدر عافیت یکی داند که به مصیبتی گرفتار آید» می‌خوانید.
حکایت ضرب‌المثل «قدر عافیت کسی داند، که به مصیبتی گرفتار آید» را می‌دانید؟ابراهیم نظّام متکلّم و ادیب و شاعر می‌نویسد: در مَثَل چهار امتیاز موجود است که در سایر انواع کلام با هم یافت نمی‌شود و آن چهار عبارتند از: اختصار لفظ، وضوح معنی، حسن تشبیه، لطافت کنایه و این آخرین درجه بلاغت سخن است که مافوق آن متصور نیست. تا کنون تعاریف فراوان از مثل به عمل آمده است. از جمع‌بندی این تعاریف، تعریف جامع زیر را می‌توان ارائه داد:    
 
«مثل جمله‌ای است کوتاه، گاه استعاری و آهنگین، مشتمل بر تشبیه با مضمون حکیمانه و برگرفته از تجربیات مردم که به واسطه روانی الفاظ و روشنی معنا و لطافت ترکیب، بین عامه مشهور شده و آن را بدون تغییر یا با تغییر جزئی در گفتار خود به کار برند» (ذوالفقاری،1391).
 
با این وصف در باشگاه ضرب‌المثل امروز به نقل حکایت کوتاهی از ضرب‌المثل «قدر عافیت یکی داند که به مصیبتی گرفتار آید» می‌پردازیم.

**********************************

این ضرب‌المثل را در مواقعی به کار می‌برند که بخواهند به فردی بفهمانند از نعمت‌هایی که دارد استفاده کند که در زمان گرفتاری شاید همان ها را آرزو کند.

داستان این ضرب‌المثل را اینگونه نقل می‌کنند که:

تاجری همراه شاگرد خود با کشتی به سفری دور و دراز می‌رفت. تاجر مردی دنیا دیده بود و بارها با کشتی سفر کرده بود و به دل دریا زده بود. اما شاگرد ناشی بود و البته برای اولین بار بود که سوار کشتی می‌شد. از همین رو در ابتدای سفر خوشحال بود و با ذوق به دور و اطراف نگاه می‌کرد.

کمی که گذشت، اما از دیدن اطراف ترسید. اینکه تا چشم باز می کرد تنها و تنها آب می دید و این طور در میانه امواج دریا از این سو به آن سو می‌رفتند، احساس نگرانی کرد. مدتی گذشت. در تمام این مدت سعی داشت تا خونسرد باشد و دم نزند اما دیگر تاب نیاورد و شروع کرد به داد و قال کردن که پشیمان است و می خواهد به ساحل بازگردد.

تاجر و اطرافیان هرچه تلاش کردند تا او را آرام کنند و به او بفهمانند که سفر با کشتی ترسی ندارد و امن است و ... موفق نشدند. تا اینکه تاجر دیگر خسته و کلافه شد از این همه عجز و لابه شاگرد. فریاد برآورد که دیگر او را نمی‌خواهد و او را به دریا افکند و گفت حال شناکنان خود را به ساحل امنی که می‌خواهی برسان.

شاگرد که بیش از پیش ترسیده بود، کمک خواست و تاجر دستور داد که او را نجات دهند. از آب که بیرون آمد دیگر حرفی نزد. گوشه‌ای نشست و ساکت ماند.

دیگران به تاجر گفتند که چرا چنین کردی؟ و او در پاسخ داد تا زمانی که در ناامنی این چنین قرار نمی گرفت، نمی‌فهمید که بودن و ماندن در کشتی چه قدر و ارزشی دارد.

از آن به بعد در مورد افرادی که دچار گرفتاری نشده‌اند و ارزش نعمت‌هایی را که خداوند در اختیارشان گذاشته نمی‌دانند می‌گویند: «قدر عافیت یکی داند که به مصیبتی گرفتار آید».

رطب خورده ...

در باشگاه ضرب‌المثل امروز حکایت کوتاهی را از ضرب‌المثل «رطب خورده، منع رطب چون کند؟» می‌خوانید.
حکایت ضرب‌المثل «رطب خورده، منع رطب چون کند» چیست؟ مَثَل‌ها داستان زندگی مردم‌اند و چون آیینه‌ای روشن، آیین‌ها، تاریخ، هوش، بینش و فرهنگ ملت را در خود نشان می‌دهند. «مَثَل واژه‌ای است که از عربی به فارسی راه یافته و آنچنان که می‌نویسند از ماده مثول بر وزن عقول به معنی شبیه بودن چیزی به چیز دیگر یا به معنای راست ایستادن و بر پای بودن آمده است». این واژه در عربی به چند معنا به کار رفته است: مانند و شبیه، برهان و دلیل، مطلق سخن و حدیث، پند و عبرت، نشانه و علامت. در اصطلاح اهل ادب مثل نوعی خاص از سخن است که آن را به فارسی داستان و و گاهی به تخفیف دستان می‌گویند (رحیمی، 1389).
 
با این وصف در باشگاه ضرب‌المثل امروز به نقل حکایت کوتاهی از ضرب‌المثل «رطب خورده، منع رطب چون کند؟» می‌پردازیم.

********************************

این ضرب‌المثل را بارها از رسانه‌ ملی (رادیو و تلویزیون) شنیدیم. مفهوم اصلی این ضرب‌المثل این است که نصیحت‌کننده و تذکردهنده خود باید به آنچه که می‌گوید اعتقاد داشته باشد و عمل کند. در غیر این صورت، نصیحتش کارگر نمی‌افتد.

اما درباره داستان این ضرب‌المثل، نقل بیشتر داستانی است از پیامبر اکرم (ص).

آورده‌اند که ...

در زمان حضرب پیامبر خاتم (ص)، مادری فرزندش را نزد ایشان می‌آورد و می‌گوید: یا رسول الله! دیگر از دست این بچه عاجز شده‌ام. حرف مرا نمی‌شنود. رطب بسیار دوست دارد و آنقدر رطب خورده که به مریضی افتاده. او را نصیحت کنید. حرف شما را گوش می‌کند.

پیامبر (ص) پس از شنیدن سخنان این زن، به او می‌گوید برود و فردا نزد او بیاید.

مادر بچه را برد و فردا نزد پیامبر (ص) آورد. ایشان طبق فرموده خود، به وعده عمل کردند و با زبانی شیرین و کودکانه طفل را نصیحت کردند که رطب زیاد نخورد و به دلیل بیماری که دارد، از خوردن آن پرهیز کند. زبان ایشان به حدی گیرا و شیوا بوده که کودک به راحتی آن حرف‌ها را می‌پذیرد.

وقت رفتن مادر فرزند از آن حضرت می‌پرسند که با وجود این راحتی، چرا ایشان همان دیروز این حرف‌ها را به کودک نزدند.

پیامبر می‌فرمایند چرا که دیروز خودشان هم رطب خورده بودند. حرف خوب زمانی اثرگذار است که گوینده خود به آن عمل کرده باشد.

آش شله قلمکار

در باشگاه ضرب‌المثل امروز حکایت کوتاهی را از ضرب‌المثل «آش شله قلمکار» می‌خوانید.
حکایت ضرب‌المثل «آش شله قلمکار است» را می‌دانید؟ابراهیم نظّام متکلّم و ادیب و شاعر می‌نویسد: در مَثَل چهار امتیاز موجود است که در سایر انواع کلام با هم یافت نمی‌شود و آن چهار عبارتند از: اختصار لفظ، وضوح معنی، حسن تشبیه، لطافت کنایه و این آخرین درجه بلاغت سخن است که مافوق آن متصور نیست. تا کنون تعاریف فراوان از مثل به عمل آمده است. از جمع‌بندی این تعاریف، تعریف جامع زیر را می‌توان ارائه داد:    
 
«مثل جمله‌ای است کوتاه، گاه استعاری و آهنگین، مشتمل بر تشبیه با مضمون حکیمانه و برگرفته از تجربیات مردم که به واسطه روانی الفاظ و روشنی معنا و لطافت ترکیب، بین عامه مشهور شده و آن را بدون تغییر یا با تغییر جزئی در گفتار خود به کار برند» (ذوالفقاری،1391).
 
با این وصف در باشگاه ضرب‌المثل امروز به نقل حکایت کوتاهی از ضرب‌المثل «آش شله قلمکار » می‌پردازیم.
 
********************************

این ضرب المثل معمولا در مورد اموری به کار می رود که به دلیل بی نظمی در انجام آن، نه آغازشان مشخص است و نه انجام آن ها. اینجاست که تعبیر می کنند «مثل آش شله قلمکار» شده.

آش شله قلمکار در واقع اینجا نشانی است از شلختگی و ریخت و پاش.

اما باید دید چه ماجرایی در پس این «آش شله قلمکار» وجود دارد:

می‌گویند که ناصر الدین شاه پادشاه قاجار، طبق رسم و عادت همیشگی هر سال بهار به دامان طبیعت می رفته و با اهل دربار و ... از طبیعت و هوای خوش آن بهره می برده است.

در این روز بخصوص به دستور ناصر الدین شاه، آشی هم پخته می شده. آشی که انواع سبزی‌ها و حبوبات و چاشنی‌های مختلف به علاوه گوشت فراوان، از مواد اولیه آن بوده.

بماند که برای تهیه این آش و برگزاری مراسم باشکوه آن چه هزینه‌ها که نمی‌شد اما آنچه باعث شد «آش شله قلمکار» تبدیل شود به ضرب‌المثل، بی نظمی، شلوغی و ریخت و پاشی بود که برای تهیه آن به وجود می ‌آمد. نزدیکان شاه در این مراسم، تلاش می‌کردند تا خودی نشان دهند و نهایت خدمت و ارادت خالصانه خودشان را نسبت به شاه قاجار بروز دهند. همین امر باعث شلوغی و شلختگی خاصی در برگزاری این مراسم می‌شد.

دسته گل به آب دادن

ضرب‌المثل امروز حکایت کوتاهی  از ضرب‌المثل «فلانی دسته‌‌گل به آب داده» می‌خوانید.
ضرب‌المثل‌ها که جزئی از فولکلور یا دانش عامیانه را تشکیل می‌دهند، در هر زبان و فرهنگی کم و بیش دیده می‌شوند. شکل‌گیری ضرب‌المثل‌ها بر اساس موازین علم و منطق نبوده و دارای هیچ‌گونه پشتوانه و استدلال منطقی نیست. از آنجا که نمی‌توان جامعه‌ای را یافت که تمام اعمال و رفتار افرادش منطقی و حساب شده باشد، بنابراین جامعه‌ای را نمی‌توان یافت که در آن ضرب‌المثل شایع نباشد. باید گفت افراد هر جامعه هرچه از مراحل رفتارهای سنتی و غیرمنطقی به طرف رفتارهای منطقی و حساب‌شده‌تر متمایل می‌شوند، از رواج امثال و حکم کاسته می‌شود و افراد در تایید یا نفی امری کمتر به ضرب‌المثل استناد می‌کنند؛ زیرا در اثبات یا رد موضوع مورد نظر خود بهتر و بیشتر می‌توانند از استدلالات منطقی استفاده کنند. اما آنچه مسلم است این است که موضوعات دربرگیرنده ضرب‌المثل‌ها در جوامع متفاوت بوده و بیانگر مسائل مورد علاقه یا انزجار مردم و در واقع انعکاسی از فرهنگ اصیل و شایع هر جامعه است (کلهر، 1380). 
  
با این وصف در باشگاه ضرب‌المثل امروز به نقل حکایت کوتاهی از ضرب‌المثل «فلانی دسته‌‌گل به آب داده» می‌پردازیم.

********************************

داستان این ضرب المثل را این گونه روایت کرده اند که:

در گذشته های دور، جوانکی بوده که در میان مردم بد یمن و بدشگون خوانده می شده. مردم او را فردی می دیدند که پا به هر محلی می‌گذارد، اتفاقی ناگوار رخ می‌دهد و به همین دلیل این جوان در میان مردم بدشانس و بد قدم خوانده می‌شد.

از قضا رسید روزی که این جوان دلباخته دختری در میان اهالی شهر شد. دخترک هم البته دلباخته او شده بود اما به دلیل همان حرف و حدیث‌هایی که پشت سر پسر جوان بود، خانواده دختر با ازدواج این دو مخالفت کردند و دخترک به عقد دیگری درآمد.

جوان عاشق که طاقت دیدن مراسم عروسی دختر مورد علاقه‌اش را نداشت، از شهر بیرون رفت. به دشت و دمن زد و از میان گل‌های دشت، دست گلی مهیا کرد و به آب رودخانه سپرد که از قضا از محل مراسم عروسی می‌گذشت.

کودکانی که در آن حوالی مشغول بازی و طرب بودند، هر یک با دیدن دست گل در آب تلاش کردند تا آن را به دست آوردند. در میان آنها دختربچه‌ای هم بود که از خویشان نزدیک خانواده عروس محسوب می‌شد. دخترک به آب زد و آب رودخانه او را در خود غرق کرد و عروسی به عزا بدل شد.

چند روزی گذشت و جوان عاشق شکست خورده، مغموم به شهر آمد. درحالی که از این پیشامد خبر نداشت. مردم که مدام از این حادثه حرف زدند، او تازه فهمید که عروسی به هم خورده و خانواده عروس داغدار شدند. پس از آن خود ماجرا را برای مردم تعریف کرد و مردم هم به او گفتند: « پس آن دسته گل را تو به آب داده بودی».

حالا از آن زمان این ضرب المثل را در مواقعی به کار می برند که بخواهند فردی را از خطای احتمالی بر حذر دارند و می گویند: «حواست باشه که دست گل به آب ندهی!». یا اینکه اگر فردی خطایی کرد به آو می گویند که «باز دسته گل به آب دادی؟!»

آستین نو بخور پلو

در باشگاه ضرب‌المثل امروز حکایت کوتاهی را از ضرب‌المثل «آستین نو، بخور پلو» می‌خوانید.
حکایت ضرب‌المثل «آستین نو، بخور پلو» را می‌دانید؟ابراهیم نظّام متکلّم و ادیب و شاعر می‌نویسد: در مَثَل چهار امتیاز موجود است که در سایر انواع کلام با هم یافت نمی‌شود و آن چهار عبارتند از: اختصار لفظ، وضوح معنی، حسن تشبیه، لطافت کنایه و این آخرین درجه بلاغت سخن است که مافوق آن متصور نیست. تا کنون تعاریف فراوان از مثل به عمل آمده است. از جمع‌بندی این تعاریف، تعریف جامع زیر را می‌توان ارائه داد:   
«مثل جمله‌ای است کوتاه، گاه استعاری و آهنگین، مشتمل بر تشبیه با مضمون حکیمانه و برگرفته از تجربیات مردم که به واسطه روانی الفاظ و روشنی معنا و لطافت ترکیب، بین عامه مشهور شده و آن را بدون تغییر یا با تغییر جزئی در گفتار خود به کار برند» (ذوالفقاری،1391).
با این وصف در باشگاه ضرب‌المثل امروز به نقل حکایت کوتاهی از ضرب‌المثل «آستین نو، بخور پلو» می‌پردازیم.
********************************
این ضرب المثل را زمانی به کار می برند که احترام به فرد یا افرادی در درجمع صرفا به خاطر لباسی باشد که به تن کرده‌اند و یا جایگاه و مقامی که آنها تصاحب کردند و نه به خاطر انسان بودن آن ها.
داستان این ضرب‌المثل برمی گردد به اینکه روزی ملا نصرالدین با لباسی ژنده و کهنه به یک مهمانی رفت که صاحبخانه نه تنها او را تحویل نگرفت که با داد و فریاد از خانه هم بیرون کرد.
ملا که از این حرکت ناراحت شده بود، به خانه رفت و لباسی گرانبها را از همسایه به امانت گرفت و دوباره به همان مهمانی بازگشت.
این دفعه صاحب خانه او را به گرمی پذیرفت و او را در بهترین مکان جای داد. و برایش سفره ای رنگین پهن کرد.
ملا از این رفتار تعجب کرد و به خنده افتاد. و پیش خود فکر کرد که این همه احترام به خاطر لباسی است که او به تن کرده است. برای همین آستین لباسش را کشید و گفت: آستین نو بخور پلو ، آستین نو بخور پلو .
و بعد در برابر تعجب دیگران گفت: احترامی که الان شما به من می گذارید نه به خاطر خودم که بخاطر لباسی است که به تن کرده ام، وگرنه من همانی هستم که پیش از این با لباس کهنه بر تن به این مهمانی آمده بودم و مرا بیرون راندید.

مرغی که تخم طلا می گذاشت

در باشگاه ضرب‌المثل امروز حکایت کوتاهی را از ضرب‌المثل «مرغی که تخم طلا می‌گذاشت، مرد» می‌خوانید.
بخش قابل توجهی از ادبیات هر ملتی را ادبیات عامیانه تشکیل می‌دهد. ادبیات عامیانه از گستردگی زیادی برخوردار است. ترانه‌ها، لالایی‌ها، امثال و حکم، کنایات عامیانه، چیستان‌ها، اشعار عامیانه و نمونه‌هایی از این دست از جلوه‌های ادب و فرهنگ عامیانه به شمار می‌روند.
مطالعه ضرب‌المثل‌های هر ملت به خوبی می‌تواند خلقیات، عادات خوب و بد، فکر و اندیشه، حساسیت‌ها و یا علایق مردمان را نشان دهد. ضرب‌المثل‌ها نشان‌دهنده رفتارهای بهنجار و نابهنجار و ارزش‌ها و ضد ارزش‌های اجتماعی هستند که مردم آن‌ها را پذیرفته یا رد کرده‌اند؛ از این حیث امثال و حکم بیش از ادب مکتوب و شعر و نثر تجلی‌گاه اندیشه‌های اجتماعی است، چه آنکه شعر و ادبیات نویسندگان مشخص و معلوم دارد، اما ضرب‌المثل‌ها از بطن جامعه درآمدند. مثل‌ها گوینده مشخصی ندارند و همه مردم طی تاریخ آن‌ها را صیقل داده‌اند.
با این وصف در باشگاه ضرب‌المثل این بار به نقل حکایت کوتاهی از ضرب‌المثل «مرغی که تخم طلا می‌گذاشت، مرد» می‌پردازیم.
**************************
این ضرب‌المثل را معمولا افرادی به کار می‌برند که روزگاری در حقشان اجحافی شده و آن‌ها به دلیل نداشتن پشتوانه‌ای در برابر آن اذیت و آزار سکوت کردند و هیچ نگفتند.
دست روزگار اما به این افراد ستمدیده، توانایی می‌دهد که در برابر دیگران می‌ایستند و دیگر از خواسته حق خودشان کوتاه نمی‌آیند.
در واقع این توانمندی به دست آمده حالا به هر شکل و نوعی که باشد، به آنها این قدرت را می‌دهد که به دیگرانی که روزی به ناحق اجحافی در حقشان کردند، می‌فهمانند که دیگر آن آدم سابق نیستند و در برابر تضییع حقشان سکوت نمی‌کنند.

ضرب المثل فلانی خالی بسته

باشگاه ضرب‌المثل/ 61
در باشگاه ضرب‌المثل امروز حکایت کوتاهی را از ضرب‌المثل «فلانی خالی بسته» می‌خوانید.
حکایت ضرب‌المثل‌ «فلانی خالی بسته» را می‌دانید؟ ضرب‌المثل‌ها در هر ملتی اشاره‌ای دارند به فرهنگ و اعتقاد و آداب و رسوم آن مردم. هر اندازه که یک ملت از تمدن و تاریخ حیات بیشتری برخوردار باشد، به همان میزان هم ضرب‌المثل‌ها و کنایه‌ها در آن کشور بیشتر است.
در این میان ایرانیان از دیرباز مردمانی با فرهنگ غنی بوده‌اند. گوشه‌ای از این تمدن و فرهنگ به مقوله ادبیات در کشورمان برمی‌گردد. 
ادبیاتی که نه تنها در عرصه نظم که در عرصه نثر هم حرفی برای گفتن دارد. در میان آثار منظوم و منثور اما جملات و ابیاتی دیده می‌شود، که امروز به مثلی شیرین و فراگیر در میان ما تبدیل شده‌اند. یادگیری این مثل‌ها می‌تواند ما را در بیان هرچه سریع‌تر پیام به دیگران کمک کند.
ضرب‌المثل‌ها که جزئی از فولکلور یا دانش عامیانه را تشکیل می‌دهند، در هر زبان و فرهنگی کم و بیش دیده می‌شوند. شکل‌گیری ضرب‌المثل‌ها بر اساس موازین علم و منطق نبوده و دارای هیچ‌گونه پشتوانه و استدلال منطقی نیست. از آنجا که نمی‌توان جامعه‌ای را یافت که تمام اعمال و رفتار افرادش منطقی و حساب شده باشد، بنابراین جامعه‌ای را نمی‌توان یافت که در آن ضرب‌المثل شایع نباشد. باید گفت افراد هر جامعه هرچه از مراحل رفتارهای سنتی و غیرمنطقی به طرف رفتارهای منطقی و حساب‌شده‌تر متمایل می‌شوند، از رواج امثال و حکم کاسته می‌شود و افراد در تایید یا نفی امری کمتر به ضرب‌المثل استناد می‌کنند؛ زیرا در اثبات یا رد موضوع مورد نظر خود بهتر و بیشتر می‌توانند از استدلالات منطقی استفاده کنند. اما آنچه مسلم است این است که موضوعات دربرگیرنده ضرب‌المثل‌ها در جوامع متفاوت بوده و بیانگر مسائل مورد علاقه یا انزجار مردم و در واقع انعکاسی از فرهنگ اصیل و شایع هر جامعه است (کلهر، 1380).
با این وصف در باشگاه ضرب‌المثل امروز به نقل حکایت کوتاهی از ضرب‌المثل «فلانی خالی بسته» می‌پردازیم.

******************************************
این عبارت را این روزها زمانی به کار می بریم که بخواهیم از لاف زدن و یا دروغ گویی شخصی حرف بزنیم. در واقع «خالی بندی» این روزها به معنای «دروغ گویی» دیگری است.
اما در گذشته این طور نبوده. سابقه این عبارت به دوران پهلوی اول بر می‌گردد. دورانی که در آن به دلیل کم بودن اسلحه، برخی از پاسبان‌های شهر که در محله‌ها و کوچه‌ها کشیک می‌دادند و چرخ می‌زدند، غلاف خالی اسلحه را به کمر می‌بستند؛ یعنی تنها جلدی را که اسلحه در آن جای می‌گرفت را روی کمر می‌بستند تا از این طریق دزدها و شبگردها را بترسانند.
 این اصطلاح «خالی بندی» هم از همان زمان رایج شد. دزدها و شبگردها که متوجه می‌شدند، پاسبان‌ها اسلحه‌ای همراه خود ندارد، برای آگاهی همدیگر می گفتند که «طرف خالی بسته»؛ یعنی اینکه اسلحه ندارد و برای ترساندن ما جلدش را به کمر بسته.
 امروز هم این عبارت را برای اینکه بگوییم فلانی راست نمی‌گوید و بلوف می‌زند، به کار می بریم.

حکایت خروس بی محل !

باشگاه ضرب‌المثل/ 56
در باشگاه ضرب‌المثل امروز حکایت کوتاهی را از ضرب‌المثل «خروس بی‌محل» می‌خوانید.
در حال تکمیل////حکایت ضرب‌المثل «خروس بی‌محل» چیست؟ ضرب‌المثل‌های فارسی ریشه در ادبیات عامیانه ایران دارند. ادبیاتی که به گواه تاریخ ادبیات کشورمان، از غنای کمی و کیفی بالایی برخوردار است. چه در عرصه نثر و چه در عرصه نظم.
 ضرب‌المثل‌های فارسی را چقدر در مکالمات روزمره‌مان به کار می‌بریم؟ نسل جدید چقدر در کنار تکیه‌کلام‌های امروزی، ضرب‌المثل‌ها و عبارات کنایه‌آمیز را به کار می‌برند. شاید باید مثل تمامی امور فرهنگی دیگر برای بقای زبان فارسی، ادبیات نظم و نثر کشورمان از سویی رسانه‌ها و از طرفی دیگر خانواده‌ها آستین بالا بزنند و در اشاعه این ضرب‌المثل‌ها سهم داشته باشند. 

ضرب‌المثل‌ها بخش با ارزشی از زبان را شکل می‌دهند که نشان‌دهنده اعتقادات و ارزش‌های یک جامعه و فرهنگ هستند. استفاده بجا از ضرب‌المثل‌ها باعث زیبایی کلام و درک بهتر پیام از سوی شنونده می‌شود.
با این وصف در باشگاه ضرب‌المثل امروز به نقل حکایت کوتاهی از ضرب‌المثل «خروس بی‌محل» می‌پردازیم.
*****************************************
این ضرب‌المثل را معمولا در مورد افرادی به کار می‌برند که بی‌موقع حرفی را می‌زنند و یا در میانه کار و یا کلام دیگران ورود می کنند و باعث بر هم خوردن آن می‌شوند.
اما باید دید که چه داستان تاریخی در پس این ضرب‌المثل قرار دارد؟

می گویند که کیومرث پادشاه ایرانی پسری داشت که بسیار به او علاقه داشت. پسرک هر روز بر بالای کوه می‌رفت و دعا می‌کرد و با خدای خود حرف می‌زد.
کیومرث هم برای دیدار او در نیمروز خود را به بالای کوه می‌رساند و برای او آذوقه می‌برد.
روزی از قضا او به روال معمول به سمت کوه می‌رفت که در راه جغدی را دید. بسیار نگران شد. به بالای کوه که رسید، دید پشنگ پسرش از بین رفته. می‌گویند که از همین زمان بود که صدای جغد شوم و بدیمن شناخته شده است.
پس از آن روزی رسید که کیومرث برای جنگ با دشمن عازم سفر بود. در میانه راه خروس سفیدرنگی را دید که با ماری به جنگ درآمده و مدام بر آن با  نوکش ضربه وارد می‌کند و نهایتاً بر او غالب می‌شود.
کیومرث این اتفاق را نیک و خوش یمن می‌پندارد. آن خروس را به قصر برده و نگهداری می‌کند.
از قضا در جنگ با دشمن هم پیروز می‌شود و به همین ترتیب آن خروس و صوت آن را خوش‌یمن می‌خواند.
معمولا خروس هنگام روز بانگ بر‌می‌دارد و چون هنگامه شب می‌رسد تا پایان شب و طلایه روز و روشنی دیگر بانگ بر نمی‌آورد.
از قضا روزی خروس موصوف شب‌هنگام بانگ برداشت. همگان تعجب کردند اما زمانی که فهمیدند در همان زمان کیومرث از دنیا رفته بانگ خروس را بی‌موقع و بی‌محل خواندند.
از همین رو از آن زمان خروسی را که در هنگام شب بانگ برآورد، خروس بی‌محل می‌خوانند.
این اصطلاح را معمولا در قبال کسی به کار می‌برند که ناگهان و در زمانی نامناسب به میانه کلام و یا کار شخص دیگری وارد می‌شود.

ضرب المثل بار الاغ !

در باشگاه ضرب‌المثل امروز حکایت کوتاهی را از ضرب‌المثل «بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به مقصد نمی‌رساند» می‌خوانید.
مثل‌ها نقطه اتصال فرهنگ عوام و خواص هستند. در حوزه ادب رسمی و مکتوب، آنجا که شاعر خود را به زبان و فرهنگ مردم نزدیک می‌کند، وقتی است که از مثل‌های آنان بهره می‌گیرد؛ مثل‌ها از این رو نزدیکترین گونه به ساحت ادب رسمی؛ یعنی شعر و نثر فصیح و بلیغ هستند. زیرا تمام ویژگی‌های اثر بلیغ را در خود دارند. شعر و مثل همسایه دیوار به دیوارند، شاعران و نویسندگان همواره برای آنکه به لطف، شیرینی و رسایی کلام خود بیفزایند، از مثل بهره جسته‌اند. بسیاری از مثل‌ها نیز حاصل رواج اشعار معروف شاعران و نویسندگان فارسی‌زبان است. این تعامل و تبادل بر غنای ادب گران‌سنگ فارسی افزوده و زبان مردم را غنی ساخته است. بی جهت نیست که علامه همایی می‌نویسد: «بزرگترین سرمایه ادب فارسی همین امثال است که تمام حکمت‌ها و دانش‌های بشری را متضمن است. مثل فشرده افکار هر قومی است.» (ذوالفقاری، 1389)

با این وصف در باشگاه ضرب‌المثل امروز به نقل حکایت کوتاهی از ضرب‌المثل «بار الاغ را که بردارند، پالانش را هم به مقصد نمی‌رساند» می‌پردازیم.

***************************************************

این ضرب‌المثل را معمولاً در مورد افرادی به کار می‌برند که تن پرورند و کاری را که به عهده‌شان گذاشتند را به سرانجام نمی‌رسانند و مدام بهانه می‌گیرند. از طرف دیگر وقتی که به آن‌ها امتیازاتی هم داده می‌شود، آن امتیازات را نمی‌بینند و باز شانه خالی می‌کنند از زیر بار مسئولیت‌هایشان.

اما ببینیم حکایت این ضرب‌المثل چیست؟

می‌گویند که مرد هیزم‌شکنی بود که الاغ و شتری داشت و از آن‌ها برای حمل بار هیزمش کمک می‌گرفت. هیزم‌ها را بار آن‌ها می‌کرد و به شهر می‌رفت تا هیزم‌هایش را بفروشد.

روزی طبق معمول هیزم‌هایش را روی دوش الاغ و شتر سوار کرد و به سمت شهر حرکت کرد.

در میانه راه الاغ بنا گذاشت به ناسازگاری و خود را به خستگی زد. هیزم‌شکن که دید الاغ توان حمل هیزم‌ها را ندارد، از بار او کم کرد و بر دوش شتر گذاشت.

باز هم به همین روال گذشت، تا اینکه هیزم‌شکن همه بار هیزم روی دوش الاغ را برداشت و روی شتر سوار کرد.

هنوز کمی نگذشته بود که الاغ روی زمین خوابید و وانمود کرد که دیگر نمی‌تواند راه برود.

هیزم‌شکن این‌بار در اقدامی جالب پالان الاغ را هم برداشت و این‌بار خود الاغ را به همراه پالانش روی شتر بیچاره سوار کرد.

از همین رو این ضرب‌المثل را زمانی به کار می‌برند که فردی کار و مسئولیتش را به خوبی انجام ندهد و مدام از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند. افرادی که به خاطر تنبلی از انجام وظایف خود سر باز می‌زنند و البته اطرافیان هم مدام به آن‌ها امتیاز می‌دهند.

شمشیر از رو بستن !

 ضرب‌المثل امروز، حکایت کوتاهی را از ضرب‌المثل «شمشیر از رو بستن» می‌خوانید.
ابراهیم نظّام متکلّم و ادیب و شاعر می‌نویسد: در مَثَل چهار امتیاز موجود است که در سایر انواع کلام با هم یافت نمی‌شود و آن چهار عبارتند از: اختصار لفظ، وضوح معنی، حسن تشبیه، لطافت کنایه و این آخرین درجه بلاغت سخن است که مافوق آن متصور نیست. تا کنون تعاریف فراوان از مثل به عمل آمده است. از جمع‌بندی این تعاریف، تعریف جامع زیر را می‌توان ارائه داد:
«مثل جمله‌ای است کوتاه، گاه استعاری و آهنگین، مشتمل بر تشبیه با مضمون حکیمانه و برگرفته از تجربیات مردم که به واسطه روانی الفاظ و روشنی معنا و لطافت ترکیب، بین عامه مشهور شده و آن را بدون تغییر یا با تغییر جزئی در گفتار خود به کار برند» (ذوالفقاری،1391).
با این وصف  ضرب‌المثل امروز به نقل حکایت کوتاهی از ضرب‌المثل «شمشیر از رو بستن» می‌پردازیم.
**************************************
عبارت کنایی «شمشیر از رو بستن» دلالت بر جنگ و دشمنی علنی و آشکار دارد. به عبارتی مخالف آن ضرب‌المثل معروف «از پشت خنجر زدن» است که در این یکی خدعه، فریب و نیرنگ و به عبارت دیگر دشمنی پنهانی ملاک است.
«شمشیر از رو بستن» یعنی آشکارا مبارزه می‌کند و بیم و هراسی از نتیجه این مخالفت ندارد.
در گذشته عیاران و جوانمردانی بودند که برای خود آیین و مسلکی داشتند، به طوری که در محله خود چرخ می‌زدند و از ثروتمندان و اغنیا می‌ستاندند و به فقرا و مساکین می‌دادند.
تا زمانی بود که عیاران تشکیلات پنهانی و دور از چشم داشتند، از این رو کسی آن‌ها را به ظاهر نمی‌شناخت، همواره شمشیر خود را زیر لباس و بر کمر می‌بستند، چرا که نباید شناخته می‌شدند.
بعدها که تشکیلات گروه عیاری رونق گرفت، هر گاه می‌دیدند دشمن ضعیف و ناتوان است، دیگر لزومی بر مبارزه پنهانی نمی‌دیدند و علنی و آشکار و بی‌هراس شمشیر از رو می‌بستند و دشمن را به هلاکت می‌رساندند.
از آن پس این مثل رفته رفته به شکل ضرب‌المثل درآمد و به مبارزات علنی و آشکار و به نوعی به منظور تخفیف و تحقیر دشمن مورد استناد قرار گرفت.

گرگ باران دیده !

 ضرب‌المثل امروز حکایت کوتاهی را از ‌ریشه ضرب‌المثل کنایی «گرگ باران دیده» می‌خوانید.
 ضرب‌المثل‌ها در هر ملتی اشاره‌ای دارند به فرهنگ و اعتقاد و آداب و رسوم آن مردم. هر اندازه که یک ملت از تمدن و تاریخ حیات بیشتری برخوردار باشد، به همان میزان هم ضرب‌المثل‌ها و کنایه‌ها در آن کشور بیشتر است.
در این میان ایرانیان از دیرباز مردمانی با فرهنگ غنی بوده‌اند. گوشه‌ای از این تمدن و فرهنگ به مقوله ادبیات در کشورمان برمی‌گردد. 
ادبیاتی که نه تنها در عرصه نظم که در عرصه نثر هم حرفی برای گفتن دارد. در میان آثار منظوم و منثور اما جملات و ابیاتی دیده می‌شود، که امروز به مثلی شیرین و فراگیر درمیان ما تبدیل شده‌اند. یادگیری این مثل‌ها می‌تواند ما را در بیان هرچه سریع‌تر پیام به دیگران کمک کند.
با این وصف در باشگاه ضرب‌المثل امروز به نقل حکایت کوتاهی از ضرب‌المثل کنایی «گرگ باران دیده» می‌پردازیم.
************************************
«گرگ باران دیده» عبارت وصفی است که کنایه از افراد با تجربه و آزموده است.
کسانی که فراز و فرود زندگی را تجربه کرده‌اند و سرد و گرم روزگار را چشیده‌اند. البته آنچه از مفهوم این عبارت استنباط می‌شود، مفهومی مثبت نیست؛ به عبارتی «گرگ باران دیده» بیشتر معنایی در ذم آن فرد است و نه مدح و ستایش.
علامه دهخدا در مورد این مثل این‌طور می‌نویسد: گرگ بچه از باران می‌ترسد، وقتی باران می‌آید از خانه‌اش بیرون نیامده و صبر می‌کند تا باران بند آید. حتی اگر به شدت گرسنه باشد. اما وقتی گرگی بیرون از خانه باشد و باران بگیرد، اگر که احساس کند از آن ضرری به او نمی‌رسد، دلیر شده و دیگر ترسی از باران به دل راه نمی‌دهد.
اما آنچه که از عبارت «گرگ باران دیده» بر می‌آید، نه گرگ بچه که گرگ بزرگی است که در بیابان‌ها به دنبال طعمه باشد.
محمد‌حسین بهرامیان عضو هیأت علمی دانشگاه البته معتقد است که در تمثیل حاضر محتمل‌تر است که «گرگ بالان دیده» باشد.
«بالان» به معنای تله و دام است و اگر این طور باشد از این مثل این‌گونه برمی‌آید که گرگ یک بار در دام و تله‌ای افتاده و از آن رسته است، و این رها شدن از چنگ دام تجربه‌ای ارزشمند برای اوست و دیگر گرفتار نمی‌شود.

هرچه را باد آورد بادش برد

در ضرب‌المثل امروز حکایت کوتاهی را از مثل «هر چه را باد آورد، بادَش بَرَد» می‌خوانید...
ضرب‌المثل‌ها جملات و عبارات کوتاه و بلندی هستند که در تمامی زبان‌ها و جوامع وجود دارند. واژه ضرب‌المثل خود یک ترکیب عربی است، به معنای «مثل زدن». اصلا خود کلمه مَثـَل هم عربی است و فارسی آن می‌شود «متل».
البته امروزه متل را بیشتر به آن ضرب‌المثل‌هایی می‌گویند که در پس خود حکایتی و ماجرایی دارند. 
دانستن و یادگیری ضرب‌المثل‌ها به ما کمک می‌کند تا هم بهتر حرف بزنیم و هم بهتر بنویسیم و هم گاهی شیرینی و طنزی را به کلاممان اضافه کنیم که تاثیر بهتری را بر مخاطب بگذارد. ضرب‌المثل‌های فارسی که البته تعدادشان هم کم نیست، همه این شیرینی و طنز را دارند و گاهی هم پند و عبرتی را در خود نگه داشته‌اند.
با این وصف در باشگاه ضرب‌المثل امروز به نقل حکایت کوتاهی از مثل «هرچه را باد آورد، بادش برد» می‌پردازیم. 
********************************

می‌گویند که ... 
خسروپرویز عامل انقراض سلسله ساسانی و شکست ایرانیان در زمان یزد‌گرد سوم در برابر تازیان بود. از شاهان دوستدار زر و قدرت که در دوره سلطنت خود به عقیده تاریخ‌نویسان ده گنج و به قول مشهورتری هفت گنج معروف به «هفت خم خسروی» را جمع آوری کرد. در شاهنامه فردوسی هم به این هفت خم خسروی اشاره شده است.
یکی از این گنج‌های هفت‌گانه خسرو‌پرویز گنج «باد‌آورده» نام داشت که در کتاب «ایران در زمان ساسانیان» نوشته کریستین سن و ترجمه رشید یاسمی درباره آن نوشته‌اند:
در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد. جنگی که ایرانی‌ها در آن پیروز شدند و قسطنطنیه به سقوط نزدیک شد.
پادشاه روم تصمیم گرفت تا از به خطر افتادن ثروت و جواهرات روم جلوگیری کند. برای اینکه ایرانی‌ها به آن نرسند، هر چه داشتند را در کشتی‌های بزرگی قرار دادند تا از راه دریا به اسکندریه منتقل کنند و گنجینه به دست ایرانی‌ها نیفتد. این کار انجام شد اما هنوز چیزی نگذشته بود که باد شدیدی وزید. دریا طوفانی شد و کشتی‌ها نه به سمت اسکندریه که به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانی‌ها بود، رفتند.
خسرو پرویز از این اتفاق خوشحال شد و آن گنج را «باد آورده» نام نهاد.
در کتاب «حماسه کویر» دکتر باستانی پاریزی آمده است که این گنج دوبار از خزانه خسرو پرویز و یکبار هم در سال 628 میلادی بود که «هرقل» تیسفون را غارت کرد که همه مال غارت شده از این گنج باد آورده بود.
از آن به بعد مردم بر این باورند که ثروتی که بی‌رنج و زحمت به دست بیاید، به راحتی هم از دست می‌رود.

ضرب المثل !

امروز حکایتی خواندنی  از ضرب‌المثل «آهسته که آسمان نداند» می‌خوانید...
همه ما هر روز ممکن است با خیلی‌ها حرف دلمان را بزنیم، و یا خیلی‌ها حرف‌ها و رازهای زندگیشان را کوچک و بزرگ با ما بگویند. یک جمله هست که همیشه این جور وقت‌ها گفتیم و شنیدیم: «ببین، بین خودمون باشه‌ها»، «به کسی نگیا» و امثالهم.
امکروز به حکایت کوتاه از ضرب‌المثلی می‌پردازیم که اتفاقا بسیار مناسب حال این مواقع است. 
ضرب‌المثل‌های فارسی را چقدر در مکالمات روزمره‌مان به کار می‌بریم؟ نسل جدید چقدر در کنار تکیه‌کلام‌های امروزی، ضرب‌المثل‌ها و عبارات کنایه‌آمیز را به کار می‌برند. شاید باید مثل تمامی امور فرهنگی دیگر برای بقای زبان فارسی، ادبیات منظوم و منثور کشورمان از سویی رسانه‌ها و از طرفی دیگر خانواده‌ها آستین بالا بزنند و در اشاعه این ضرب‌المثل‌ها سهم داشته باشند. 
در همین رابطه امروز و بعد از گذشت یک هفته در باشگاه ضرب‌المثل به نقل حکایتی کوتاه از ضرب‌المثل «آهسته که آسمان نداند» خواهیم پرداخت. 
*********************

در حکایات آمده است که ... 
مرد تنهایی بود، بی‌زن و بچه. دست تنها تمامی کارهای خود را انجام می‌داد. از غذا پختن گرفته تا شستن لباس و ظروف. همیشه طبق برنامه و نظم به تمامی امور خانه‌اش می‌رسید. 
از قضا مدتی بود که تا تصمیم می‌گرفت لباس‌هایش را بشوید، هوا بارانی می‌شد و دیگر این امکان را نداشت. این بود که رفته‌رفته لباس‌های نشسته‌اش روی هم انباشته شد. از این رو فکر می‌کرد آسمان با او لج کرده و تا می‌خواهد دست به کار شستن لباس‌ها شود، بغضش می‌ترکد.
روزی هوا آفتابی شد، فرصت را غنیمت شمرد و به مغازه‌ای رفت تا صابونی را بخرد و با آن لباس‌ها را بشوید. مدام با خود زمزمه می‌کرد که کاش آسمان نفهمد، کاش آسمان نفهمد. 
به مغازه که رسید به بقال گفت: یکی از آن‌ها را لطفا به من بده. مدام با ایما و اشاره قالب صابون را نشان می‌داد، اما بقال متوجه نمی‌شد. خلاصه که چند دقیقه ای گذشت و تا سر آخر خود قالب صابون را برداشت و گفت: از این. بقال گفت: خب بگو یک قالب صابون می‌خواهی؟!
مرد دستی بر پیشانی گذاشت و گفت: کاش نامش را نمی‌بردی، الان باز آسمان می‌فهمد و هوا ابری می‌شود.
از آن روز به بعد وقتی بخواهند به کسی بگویند، این یک راز است و نباید جایی درز پیدا کند، می‌گویند: «آهسته که آسمان نداند».

سوزن در کاه

"سون سالبر" قرار است دور روز وقت خود را تنها صرف گشتن به دنبال یک سوزن خیاطی کند که درون کوهی از کاه گم شده است. او می گوید مردم از هزاران سال پیش این ضرب المثل را داشته اند اما امروز زمان اثبات آن است.
  یک هنرمند ایتالیایی قصد دارد در طول دو روز آینده تمام وقت خود را صرف اثبات یک ضرب المثل قدیمی کند. این مرد می خواهد در دنیای واقعی ضرب المثل "گشتن دنبال سوزن در انبار کاه" را پیاده کند.


"سون سالبر" قرار است دور روز وقت خود را تنها صرف گشتن به دنبال یک سوزن خیاطی کند که درون کوهی از کاه گم شده است. او می گوید مردم از هزاران سال پیش این ضرب المثل را داشته اند اما امروز زمان اثبات آن است.

این هنرمند کار خود را در یک غرفه خاص واقع در گالری ژاپنی پاریس انجام می دهد. بسیاری وی را به خاطر کارهای عجیب و غریب گذشته اش می شناسند برای مثال: خوردن یک قارچ سمی، بریدن یک درخت تنومند با اره کند یا گذراندن 24 ساعت در اتاقی تنگ با یک گاو !

چوب توی آستین کردن

هرگاه کسی در مقام معارضه و مبارزه بالاتر و قویتر از خود برآید از باب هشدار و تهدید به او گفته می شود :" با او درنیفت و چوب توی آستینت می کند " یا به شکل دیگر :" طرف قوی است . حریفش نیستی و چوب توی آستینت می کند ."
به طوری که در کتب تاریخی مسطور است در ازمنه و اعصار گذشته که حکومت استبدادی و خودکامی و خودکامگی همه جا حکمفرما بود محکومان وگناهکاران را به انواع و اقسام مختلفه تنبیه ومجازات می کردند تا درس عبرتی برای سایرین باشد و خیال طغیان و سرکشی وتجاوز به حقوق دیگران را در سر نپرورانند .

تنبیه و مجازات به تناسب شدت و ضعف جرم گناهکاران به سه شکل انجام می گرفت . مجازات مرگ ، مجازات قطع و نقص عضو، مجازاتی که موجب درد و ناراحتی می شد .

اگرچه درعصرحاضرمحکومان به اعدام را به وسیله چوبه دار یا تیرباران یا دراطاق گاز و یا روی صندلی الکتریکی اعدام میکنند ، ولی انوع و اقسام مجازاتی که در ادوار گذشته منتهی به مرگ محکوم می شد عبارت بود از: سربریدن ، شکم دریدن ، طناب در گلو انداختن وخفه کردن ، شقه کردن ، ازکمر دو نیمه کردن ، زنده پوست کردن و...

مجازات قطع و نقص عضو که درباره محکومان درجه دوم به کار می رفت عبارت بود: چشم ازحدقه درآوردن ، آهن تفته جلوی چشم عبوردادن و نور روشنایی چشم را سلب کردن ، دست و پا و گوش وبینی بریدن ، دندان شکستن ، لب دوختن وجز اینها که منتهی به مرگ نمی شد ولی محکوم بیچاره دچار نقص عضو می گردید .

مجازات محکومان درجه سوم عبارت بود از: چوب و تازیانه بر کف وکفل محکوم زدن ، وارونه از درخت آویزان کردن ، وارونه روی دو دست ایستادن ، روی یکپای ایستادن و بالاخره چوب توی آستین محکوم کردن و مدتی او را به آن شکل وهیئت برپای داشتن بوده است .

طرز و ترتیب کار این بود که دو دست محکوم را به شکل افقی نگاه می داشتند و آنگاه چوب محکم و غیر قابل انحنایی را به موازات دستهای محکوم از آستین لباسش عبورمی دادند و از آستین دیگر خارج میکردند . سپس مچ دستها و انتهای آستین محکوم را با طنابی محکم به آن چوب می بستند به قسمی که دستها به حالت افقی باقی بماند و نتواند آن را به چپ و راست و بالا و پایین حرکت دهد .

محکوم را با توجه به کیفیت واهمیت خلافی که از او سرزده باشد مدتی به این شکل و هیئت در فضای باز نگاه می داشتند تا پشه ومگس و سایر حشرات مزاحم و چندش آور بر سروصورتش بنشینند و اونتواند آنها را از خود دفع کند .

مجازات چوب توی آستین کردن اگر چه مرگ آور نبود و موجب نقص عضو نمی شد ولی پیداست که دستهای محکوم بر اثر سکون و بی حرکت بودن رفته رفته کرخت وبی حس می شد و مخصوصاً هجوم و حملات پشه ها و مگسها برسروصورتش چنان ناراحت کننده و چندش آور بود که دیر زمانی نمیگذشت که فریادش به آسمان بلند می شد و ازعمل خلافش اظهار ندامت و پشیمانی کرده طلب عفو و بخشش میکرد .

دری وری گفتن !

با گذشته مثل معروف "دری وری گفتن" آشنا می شوید.
به طور کلی جملات نامفهوم و بی معنی و خارج از موضوع را دری وری می گویند. این عبارت که در میان عوام بیشتر مصطلح است تا چندی گمام می رفت ریشۀ تاریخی نباید داشته باشد ولی خوشبختانه ضمن مطالعۀ کتب ادبی و تاریخی ریشه و علت تسمیۀ آن به دست آمده که ذیلاً شرح داده می شود.

مطالعه و مداقه در تاریخچۀ زبان فارسی نشان می دهد که نژاد ایرانی در عصر و زمانی که با هندیها می زیست به زبان سنسکریت یا مشابه به آن سخن می گفت. پس از جدا شدن از هندیها کهنترین زبانی که از ایرانیان باستان در دست داریم زبان اوستا است که کتاب اوستا به آن نوشته شده است.

زبان پارسی باستان یا فرس قدیم زبان سکنۀ سرزمین پارس بود که در زمان هخامنشیان بدان تکلم می کردند و زبان رسمی پادشاهان این سلسله بوده است.حملۀ اسکندر و تسلط یونانیان و مقدونیان بر ایران موجب گردید که زبان پارسی باستان از میان برود و زبان یونانی تا سیصد سال در ایران اوج پیدا کند.در زمان اشکانیان زبان پهلوی اشکانی و در زمان ساسانیان زبان پهلوی ساسانی در ایران اوج شد و به شهادت تاریخ تا قرن پنجم هجری در مدارس اصفهان اطفال نوآموز را به زبان پهلوی درس می دادند.

اکنون نیز از نیشابور به مغرب و شمال غربی و جنوب در هر روستای بزرگ و کوچک، زبانهای محلی با لهجه های مخصوص وجود دارد که همۀ این زبانهای روستایی لهجه های گوناگون زبان پهلوی است و حتی اهل تحقیق معتقدند که معروفترین اشعار زبان پهلوی گفته های بندار رازی و باباطاهر عریان است که لهجه های پهلوی ساسانی در آن کاملاً نمایان است ضمناً این نکته ناگفته نماند که واژۀ پهلوی صفتی نسبی و منسوب به پهلو می باشد.

پهلو که تلفظ دیگر آن پرتو و پارت سات نام قوم شاهنشاهان اشکانی است و حتی واژۀ پارس نیز صورت دیگری از همان نام می باشد. در منطقه خراسان و ماوراءالنهر به زبان محلی خودشان دری که شاخه ای از زبان پهلوی بوده است سخن می راندند و زبان دری یکی از سه زبانی بود کهم در دربار ساسانی رواج داشته است.

باید دانست که اشتقاق زبان دری از واژۀ دَر است که به عربی باب گویند یعنی زبانی که در درگاه و دربار پادشاهان بدان سخن می گویند.زبان دری از نظر تاریخی ادامۀ زبان پهلوی ساسانی یعنی فارسی میانه است که آن نیز ادامۀ فارسی باستانی یعنی زبان رایج روزگار هخامنشیان می باشد.دانشمند محترم آقای دکتر جواد مشکور راجع به تاریخچۀ زبان که چگونه از بین النهرین و پایتخت اشکانیان و ساسانیان کوچ کرده سر از خراسان ماوراءالنهر درآورده است شرحی مفید و مستوفی دارد که نقل آن خالی از فایده نیست:

"زبان دری یا درباری که زبان لفظ و قلم دربار ساسانیان بود پس از آنکه یزدگرد پسر شهریار فرجامین پادشاه ساسانی ناچار شد بعد از حملۀ عرب پایتخت خود تیسفون را ترک گوید و به سوی مشرق برود همۀ درباریانی که شمار ایشان به چندین هزار تن بالغ می شدند همراه او سفر کردند.

"مورخان می نویسند هزار نفر از رامشگران و هزار تن از آشپزان آشپزخانه و نخجیریان همراه او بودند. از این بیان می توان حدس زد که دیگر درباریان که در رکاب شاه بودند چه گروه کثیری را تشکیل می دادند. یزدگرد با چنین دستگاهی به مرو رسید و مرو مرکز زبان دری شد.

"این زبان در خراسان رواج یافت و جای لهجه ها و زبانهای محلی مانند خوارزمی و سُغدی و هروی را گرفت و حتی از آنها متأثر گردید.قرون متمادی طول کشید تا این زبان به سایر نقاط ایران سرایت کرده مانند امروز زبان رسمی و مصطلح همۀ ایرانیان گردیده است.

عقیده بر این است که چون ایرانیان در خلال پانصد سال- از قرن سوم تا هشتم هجری- زبان دری را به خوبی نمی فهمیدند و غالباً به زبان محلی مکالمه می کردند لذا هر مطلب نامفهوم را که قابل درک نبود به زبان دری تمثیل می کردند و واژۀ مهمل وری را به زبان اضافه کرده
می گفتند:"دری وری می گوید" یعنی به زبانی صحبت می کند که مهجور و نامفهوم است.

سایه تان کم نشود

در عبارت «سایه تان کم نشود» معنی مجازی و استعاره ای سایه همان محبت و مرحمت و تلطف و توجه مخصوصی است که مقام بالاتر و مؤثر تر نسبت به کهتران و زیر دستان مبذول می دارد.

این عبارت بر اثر لطف سخن نه تنها به صورت امثله سائره در آمده بلکه دامنه آن به تعارفات روزمره نیز گسترش پیدا کرده در عصر حاضر هنگام احوالپرسی یا جدایی و خداحافظی از یکدیگر آن را مورد استفاده و اصطلاح قرار می دهند.

ریشه تاریخی ضرب المثل

زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود شهرت وارستگی دیوژن را شنید و با شکوه و دبدبه سلطنتی به ملاقاتش رفت.

دیوژن که در آن موقع دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید خود را گرم می کرد اعتنایی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورده است. اسکندر بر آشفت و گفت: " مگر مرا نشناختی که احترام لازم به جای نیاوری؟" دیوژن با خونسردی جواب داد : " شناختم ولی از آنجا که بنده ای از بندگان من هستی ادای احترام را ضرور ندانستم."

اسکندر توضیح بیشتر خواست . دیوژن گفت: " تو بنده حرص و آز و خشم و شهوت هستی در حالی که من این خواهشهای نفس را بنده و مطیع خود ساختم." به قول مولای روم:

من دو بنده دارم و ایشان حقیر
وان دو بر تو حاکمانند و امیر

گفت شه، آن دو چه اند، این زلتست
گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست

به قولی دیگر در جواب اسکندر گفت :" تو هر که باشی مقام و منزلت مرا نداری، مگر جز این است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان یونان و مقدونیه هستی؟"

اسکندر تصدیق کرد ! دیوژن گفت:" بالاتر از مقام تو چیست؟"
اسکندر جواب داد : " هیچ" دیوژن بلافاصله گفت:" من همان هیچ هستم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم!"

اسکندر سر به زیر افکند و پس از لختی تفکر گفت:" دیوژن، از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی می دهم."

آن فیلسوف وارسته از جهان و جهانیان ، به اسکندر که در آن موقع بین او و آفتاب حایل شده بود گوشه چشمی انداخت و گفت :" سایه ات را از سرم کم کن" به روایت دیگر گفت:" می خواهم سایه خود را از سرم کم کنی."

این جمله به قدر ی در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بی اختیار فریاد زد " اگر اسکندر نبودم می خواستم دیوژن باشم."

مسابقه ضرب المثل های قرآنی

باسمه تعالی

اداره امور یازنشستگان و موظفین آموزش و پرورش فارس

مسابقه  ضرب المثل های  قرآنی

توصیه امام خمینی(ره) درباره قرآن

ارتباط با قرآن هر چند فقط با قرائت باشد

فرزندم ! با قرآن این بزرگ کتاب معرفت آشنا شو ، اگر چه با قرائت آن.و راهی از آن به سوی محبوب باز کن و تصور نکن که قرائت بدون معرفت اثری ندارد که این وسوسه شیطان است.

آخر این کتاب از طرف محبوب است برای تو وبرای همه کس ،و نامه محبوب ؛ محبوب است اگر چه عاشق ومحب ، مفاد ان را نداند و با این انگیزه ، حب محبوب که کمال مطلوب است به سراغت اید و شاید دستت گیرد.(وعده دیدار-نامه 8/2/1361)

 

با سلام و احترام و عرض ادب خدمت همه پیش کسوتان نظام تعلیم و تربیت  ، اداره امور بازنشستگان و موظفین آموزش و پرورش استان فارس  به مناسبت برگزاری سی و ششمین دوره مسابقات قرآنی در شیراز در نظر دارد مسابقه  6  سئوال 12   جایزه  را شما پیشکسوتان عرصه تعلیم و تربیت برگزار نماید لذا شایسته است با رعایت شرایط ذیل در این مسابقه شرکت فرمایید .

1-    طول مدت این مسابقه از یک اسفند ماه 1392  لغایت  31  فروردین ماه  1393  می باشد .

2-   فقط شخص بازنشسته می تواند در این مسابقه شرکت نماید .

3-  تمامی کسانی که به  5  سئوال از  6 سئوال پاسخ صحیح دهند به قید قرعه جوایزی اهدا می گردد .

4-  بایستی فقط متن ضرب المثل که کنطبق با آیات نوشته شده می باشد رابا  دقت در محل تعیین شده تایپ نمایید .

5-  برای پاسخ به سئوالات این لینک را کلیک کنید  https://baz.farsedu.ir   

6-  نتایج قرعه کشی و اعلام اسامی برندگان  در هفته معلم و  از طریق همین سایت  https://www.baz.farsedu.ir    و یا  http://bazsh.blogsky.com   به اطلاع عزیزان خواهد رسید .

 

با سیه دل چه سود گفتن وعظ نرود میخ آهنین در سنگ

أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَ یُؤْمِنُونَ (بقره/6) آنها را انذار دهی یا ندهی (فائده ندارد و ) آنها ایمان نمی آورند.

 

1-    این آیه مصداق کدام ضرب المثل است : الْخَبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَالْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَالطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَالطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ(نور/26) زنهای ناپاک و زشتکار ، شایسته ی مردان ناپاکند و همچنین مردان ناپاک ، شایسته ی زنان ناپاکند . زنهای پاکدامن نیز، شایسته ی مردان پاکدامن ، و مردان پاکدامن ، شایسته ی زنان پاکدامنند .

*جواب :

2-    وَمِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَّکَ عَسَى أَن یَبْعَثَکَ رَبُّکَ مَقَاماً مَّحْمُوداً (اسراء /79) قسمتی از شب بیداری کن و نافله به جا بیاور تا خداوند تو را به مقام محمود برساند

*جواب :

3-    إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لِأَنفُسِکُمْ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا (اسراء/7) اگر احسان و خوبی کنید ، به خودتان خوبی کرده اید و اگر بدی کنید ، به خود بدی کرده اید .

        *جواب :  

4-    مَا نَنسَخْ مِنْ آیَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَیْرٍ مِّنْهَا أَوْ مِثْلِهَا (بقره /106) هر آیه ای را که منسوخ کنیم یا آن را متروک سازیم ، بهتر از آن یا مثل آن را می آوریم .

*جواب :

5-    إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً(شرح/6) با هر سختی ، آسانی است .

*جواب :

6-    لَئِن شَکَرْتُمْ لأَزِیدَنَّکُمْ وَلَئِن کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِی لَشَدِیدٌ(ابراهیم /7) اگر شکر کنید ، نعمتها را بر شما افزون می کنم و اگر کفران نعمت کنید عذاب من شدید است

*جواب :  

روی یخ گردو خاک بلند نکن !

آشنایی با ریشه ضرب المثل ها؛
وقتی کسی بیخود و بی‌جهت بهانه بگیرد این مثل را می‌گویند.

روزهای آخر زمستان بود و هنوز کوه‌‌ها برف داشت و یخبندان بود، چوپانی بز لاغر و لنگی را که نمی‌توانست از کوره ‌راه‌های یخ بسته کوه بگذرد در سر "چفت"(آغل) گذاشت تا حیوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد. عصر که می‌شد و چوپان گله را از صحرا و کوه می‌آورد این بز هم می‌رفت توی رمه و قاطی آنها می‌شد و شب را در "چفت" می‌خوابید. یک روز که بز داشت دور و بر چفت می‌چرید و سگ‌‌ها هم آن طرف خوابیده بودند یک گرگ داشت از آنجا رد می‌شد و بز را دید اما جرأت نکرد به او حمله کند چون می‌دانست که سگ‌های ده امانش نمی‌دهند. ناچار فکری کرد و آرام‌آرام پیش بز آمد و خیلی یواش‌ و آهسته بز را صدا کرد. بز گفت: "چیه؟ چه می‌خواهی؟" گرگ گفت: "اینجا نچر" بز گفت: "برای چه؟" گرگ گفت: "میدانی چون دیدم تو خیلی لاغری دلم به رحم آمد خواستم راهی به تو نشان بدهم که زود چاق بشوی" بز با خودش گفت: "شاید هم گرگ راست بگوید بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلکه از این لاغری و بیحالی بیرون بیایم" بعد از گرگ پرسید: "خب بگو ببینم چطور من می‌تونم چاق بشم؟" گرگ گفت: "این زمین، زمین وقف است و علفش ترا فربه و چاق نمی‌کند، راهش هم اینست که بروی بالای آن کوه که من الان از آنجا می‌آیم و از علف‌های سبز و تر و تازه آنجا بخوری من هم دارم می‌روم به سفر!" بز با خودش فکر کرد که خب گرگ که به سفر می‌رود و آن طرف کوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است که کمی صبر کنم وقتی گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.

گرگ که بز را در فکر دید فهمید که حیله‌اش گرفته، از بز خداحافظی کرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز کمین کرد. بز هم که دید گرگ راهش را گرفت و رفت خیالش راحت شد و شروع کرد از کوه بالا رفتن، اما توی راه یک مرتبه دید که ای دل غافل گرگه دارد دنبالش می‌آید. بز فکری کرد و ایستاد تا گرگ به او رسید. بز گفت: "می‌دانم که می‌خواهی مرا بخوری، من هم از دل و جان حاضرم چون که از زندگیم سیر شده‌ام، فقط از تو می‌خواهم که کمی صبر کنی تا بالای کوه برسیم و آنجا مرا بخوری، چون که اگر بخواهی اینجا مرا بخوری نزدیک ده است و از سر و صدا و جیغ من سگ‌‌ها می‌آیند و نمی‌گذارند مرا بخوری آن وقت، هم تو چیزی گیرت نمی‌آید و هم من این وسط نفله می‌شوم اگر جیغ هم نکشم نمی‌شود آخر جان است بادمجان که نیست!" گرگ دید نه بابا بز هم حرف ناحسابی نمی‌زند. خلاصه شرطش را قبول کرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا کردند از کوه بالا رفتن، گرگ که دید نزدیک است بالای کوه برسند شروع کرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد که "یخ سرگرد نده" بز که فهمید گرگ دنبال بهانه است با مهربانی گفت: "ای گرگ من که می‌دانم خوراک تو هستم، تو خودت هم که می‌دانی هرچه به قله کوه برسیم امن‌تر است پس چرا عجله می‌کنی من که گفتم از زنده بودن سیر شدم وگرنه همان پایین کوه جیغ می‌کشیدم و سگ‌‌ها به سرعت می‌ریختند". گرگ گفت: "آخه کمی یواش برو، گرد و خاک نکن نزدیکه چشمای من کور بشه". بز گفت: "آی گرگ! روی یخ راه رفتن که گرد نداره، بیجا بهانه نگیر" خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر کوه برسند.

اما گرگ از پشت سرش ترس داشت که مبادا سگ‌های ده از کار او خبردار شده باشند و دنبالش بیایند و هرچند قدمی که می‌رفت نگاهی به پشت سرش می‌کرد بز هم که می‌دانست چوپان و گوسفندها سر کوه هستند دنبال فرصتی بود تا فرار کند. تا اینکه وقتی باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه کند بزه تمام زورش را داد به پاهایش و فرار کرد و خودش را به گله رساند. سگ‌های گله هم افتادند دنبال گرگ و فراریش دادند. بز با خودش عهد کرد که دیگر به حرف دیگران گوش نکند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگیرد. فردای آن روز همان گرگ بز را دید که باز در جای دیروزی می‌چرد. با خودش گفت: "اینجا گرگ زیاد است او که مرا نمی‌شناسد می‌روم پیشش شاید امروز او را گول بزنم ولی دیگر به او مجال نمی‌دهم که فرار کند".

با این فکر رفت پیش بز، بز هم که از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمی زد که مثلاً گرگ را نمی‌شناسد. گرگ گفت: "آهای بز! اینجا ملک وقفه، بهتره اینجا نچری بری جای دیگه". بز گفت: "من حرف تو را باور نمی‌کنم مگر به یک شرط، اگر شرط مرا قبول کنی آن وقت هر جا که بگی میرم" گرگ گفت: "شرط تو چیه؟" بز گفت: "اگر حاضر بشی و بری روی آن تنور گرم و دو دستت را یک بار در لب آن به زمین بزنی و قسم بخوری که این ملک وقفی است آن وقت من حرفت را باور می‌کنم". گرگ گفت: "خب اینکه کاری نداره" و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زیر چشمی هم اطراف را می‌پایید که نکند سگ‌‌ها یک مرتبه به او حمله کنند غافل از اینکه یک سگ قوی بزرگ داخل تنور خوابیده است همین که رفت سر تنور و دست‌هایش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگی که توی تنور خوابیده بود از خواب بیدار شد و به گرگ حمله کرد. سگ‌های ده هم رسیدند و او را پاره‌پاره کردند.

ضرب المثل " آب حیات نوشید "

آشنایی با ریشه ضرب المثل ها؛
درباره کسانی که عمر طولانی کنند و روزگاری دراز در این جهان بسر برند ، از باب تمثیل یا مطایبه می گویند فلانی آب حیات نوشیده . ولی این عبارت مثلی بیشتر در رابطه با بزرگان و دانشمندان و خدمتگزاران عالم بشریت و انسانیت که نام نیک از خود به یادگار گذاشته زنده جاوید مانده اند به کار می رود.

این ضرب المثل به صور و اشکال آب حیوان و آب بقا و آب خضر و آب زندگانی و آب اسکندر نیز به کار رفته، شعرا و نویسندگان هر یک به شکلی در آثار خویش آورده اند.

اکنون ببینیم این آب حیات چیست و از کجا سرچشمه گرفته است.

اسکندر مقدونی پس از فتح سغد و خوارزم از یکی از معمرترین قوم شنید که در قسمت شمال آبگیری است که خورشید در آنجا فرو می رود و پس از آن سراسر گیتی در تاریکی است. در آن تاریکی چشمه ای است که به آن آب حیوان گویند، چون تن در آن بشویند گناهان بریزد و هر کس از آن بخورد نمی میرد. اسکندر پس از شنیدن این سخن با سپاهیانش جانب شمال را در پیش گرفت و به زمین همواری رسید که میانشان دره و نهر آبی وجود داشت. به فرمانش پلی بر روی دره بستند و از روی آن عبور کردند . پس از چند روز به سرزمینی رسیدند که خورشید بر آن نمی تابید و در تاریکی مظلم فرو رفته بود . اسکندر تمام بنه و اسباب و همراهان را در ابتدای ظلمات بر جای گذاشت و با چهل نفر مصاحب و صد نفر سردار جوان و یکهزارو دویست نفر سربارز ورزیده خورشید چهل روزه بر گرفت و داخل ظلمات شد.

پس از آن طی مسافتی ، ظلمت و تاریکی هوا و سختی و دشواری راه اسکندر و همراهان را از پیشروی باز داشت، به قسمی که هر قدر به چپ و راست می رفتند راه را نمی یافتند. اسکندر تعداد همراهان را به یکصد و شصت نفر تقلیل داد. باری اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاریکی روی ریگهای بیابان پیش رفتند تا به کنار چشمه ای رسیدند که هوای معطر و دلپذیر داشت و آبش مانند برق می جهید . اسکندر احساس گرسنگی کرد و به آشپزش اندر یاس دستور داد غذایی طبخ کند . آندریاس یک عدد ماهی از ماهیهای خشک را که همراه آورده بود، برای شستن در چشمه فرو برد. اتفاقا ماهی زنده شد و از دست آندریاس سرید در آب چشمه فرو رفت.

 آندریاس آن اتفاق شگفت را به هیچکس نگفت و کفی از آن آب بنوشید و مقداری با خود برداشت و غذای دیگری برای اسکندر طبخ کرد . قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند ، اسکندر به کلیه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب یا هر چیز دیگری که در راه بیابند با خود بردارند. معدودی از همراهان به فرمان اسکندر اطاعت کردند ، ولی اکثریت همراهان که از رنج و خستگی راه به جان آمده بودند اسکندر را دیوانه پنداشته با دست خالی از ظلمات خارج شدند . به روایت دیگر اسکندر به همراهان گفت:" هر کس از این سنگها بردارد و هر کس بر ندارد بالسویه پشیمان خواهد شد ." عده ای از آنها سنگ را بر داشتند و در خورجین اسب خود ریختند ولی عده ای اصلا بر نداشتند .

چون به روشنایی آفتاب رسیدند معلوم شد که تمام آن سنگها از احجار کریمه یعنی مروارید و زمرد و جواهر بوده و همانطوری که اسکندر گفته بود آنهایی که بر نداشتند از ندامت و پشیمانی لب به دندان گزیده و کسانی که بر داشته بودند افسوس خوردند که چرا بیشتر بر نداشتند . دیر زمانی نگذشت که راز آندریاس فاش شد و به ناچار جریان چشمه حیوان و زنده شدن ماهی خشک را به اسکندر گفت. اسکندر از این پیش آمد سخت بر آشفت و آندریاس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقع وی را آگاه نکرد تا از آن آب حیات بنوشد و زندگی جاودانه یابد، اما چه سود که کار از کار گذشته راه بازگشت نداشت.

تنها کاری که برای اطفای نایره غضب خویش توانست بکند این بود که فرمان داد سنگ بزرگی به گردن آندریاس بستند و او را در دریا انداختند تا حیات ابدی را که بر اثر نوشیدن به دست آورده بود با سختی و دشواری سپری کند و هیچ لذتی از زندگی جاودانه نصیبش نگردد .